Tuesday, November 13, 2012

33

 هوا بارانی بود و دماوند گم بود میان ابر و مه. با ز نشسته بودیم تراس طبقه بالا، دو تایی به شلم . بیشترش داشتیم حرف های خواهرانه ی فلان می زدیم. از آن ها که مامانی نباید بشنود. داشت صبح می شد کم کم. ممتد سیگار می کشیدم و ظرف پوست نارنگی جای زیرسیگاری بود. صدای اذان آمد و مامانی به در تقه زد و آمد تو. به سیگار توی دستم نگاه می کرد با غصه. من انگار که توی مافیام. فک می کنی این سیگاره؟ فک می کنی من سیگار می کشم؟ نه خیر اینجور نیست. دود سیگار از لای انگشتانم می دوید میان فضای بین مان. یک جوری به خنده. می دانستم تمام شده. دست و پا زدن بی فایده. بعد خودم را می گذاشتم جای دود سیگار و می خندیدم. ز ادامه حرفمو گرفت که این سیگار ترک است. سیگار نما. سیگار را گرفتم زیر دماغ مامانی گفتم بو کن. بو سیگار می ده؟ ای بابا. هیچی نمی دونین. سیگارنماس. سیگار نما. من پلیسم. توروخدا منو نکشین. بابا من پلیسم خنگا. مامانی ابرویش را برد بالا و قیافه باهوشش را گرفت و گفت ولی دود دارد. ای بابا دود داره، بو که نداره. بیا تو هم یه نخ بکش.

Wednesday, October 24, 2012

32


صبح زود پا شدم ار خواب. فبلش داشتم خواب می دیدم شاگرد استاد اعظم هستم. کی؟ استاد اعظم. همون پیرمرد ریش سفید که تو کارتون توشه شان بود. استاد داشت مرا با جمله های نامفهوم تحسین می کرد. شما بودی پا می شدی؟ نه والا. متاسفانه جمله های آخر استاد با آهنگ آلارم قاطی شده بود. دیدم استاد به پنیرگویی افتاده، دل کندم از محضرش. باید هفت رتردام می بودم. دموی فلان. ساعت پنج و نیم بود. موهایم را بستم. باز کردم. اتو کشیدم. دوباره بستم. رژ گونه و رژ پرنگ. وقت بیشتری نداشتم. همه این تلاش ها برای این بود که هندی به نظر نرسم. غریبه های هندی به من نزدیک می شوند و با اطمینان می پرسند که از هند آمدی؟ من نمی خواهم از هند آمده باشم. بله. انگلیسی شان چند هزار برابر بهتر از من است. دلیل که نمی شود، می شود؟ ارائه دمو با من و کاندن همکار هندی ام است. من کاندوم صدایش می کنم. او هم ملیت مرا مسخره می کند. اگر نکند هم باز کاندوم صدایش می کنم. بعد از کنفرانس در راه برگشت می روم دستشویی. دس شویی بان – که چینی نیست- می پرسد هندی هستی؟ فکر می کنم رژم پاک شده لابد. صورتم را کج و کوله می کنم به دلخوری و می گویم نه. می گوید خیلی شبیه شونی. ایس خوت. نبرد امروزم را باخته ام.
چمدان و بند و بساطم  را از هفته پیش پهن کرده ام وسط هال. روی میز کارم شمارش معکوس گذاشته ام. بلیطم را خیلی بار، بالا پایین کرده ام. ولی دارد بدتر می شود. یعنی با این کارها نمی شود آدم خودش را گول بزند. سه ماه پیش خوش-حال بودم که دارم برمی گردم خانه. الان هر چه به پروازم نزدیک تر می شوم، هیجانم با واحد مشخصی به ترس تبدیل می شود.
چسب پشت تابلوها استقامت ندارد. هر دو هفته یکبار از دیوار سر می خورند. تابلوها، نقاشی ها یک دو ساعته ام هستند. نماد کارهایی که جراتش را ندارم، شجاعت تمام. خودم را در معرض قضاوت هر روزه ی خودم و آدم ها می گذارم. آن هم نه با بهترین نقاشی ام. با ضعیف ترینشان که تویشان قلمو از مغز و دست می زند بیرون.


Tuesday, October 2, 2012

31

گلویم می خارید. تخت گرم بود. بیرون سرد. خودم را سرگرم کردم که روز به تاخیر بیفتد.روز کی شروع می شود؟ وقتی که پایم را بگذارم بیرون از خانه. از چارچوب در به این ور. روی میز را مرتب کردم. ظرف ها را چیدم توی کابینت. قوری را شستم. نه خیر روز آمده بود. با دلخوری لباس پوشیدم. دیدم جورابم لنگه به لنگه است. رفتم عوضش کنم. صدای در آمد. زنگ در خانه شیرگاه را که می زدی، صدای بوق تلفن می شنیدی. عادت کرده بودیم وقتی کسی زنگ می زد می گفتیم برو ببین کی بوق زد؟راننده خطی. خلاصه بوق زدند. ساعت حدود 12 بود و من منتظر بسته پستی. انگار که درس نخوانی و برف بیاید و مدرسه تعطیل باشد. منظورم این است که از تنبلی، نتیجه خیلی خوب بگیری. پشت در عوض پستچی، یک خانم و آقای داچِ خندان روییده بودند. برف آمده اما مدرسه باز است. یک چیزی گفتند که تویش پرژن داشت. گفتم یا و بعد خانم زد کانال سه. اخبار ورزشی. الکی. خبر ورزشی نبود. گفت که دوره آشنایی با زبان فارسی دیده و به فرهنگ ایرانی علاقه دارد و این ها که بیاییم یک روز باهم حرف بزنیم و معاشرت کنیم. من هم خودم را هیجان زده نشان دادم. فکر کردم ریکشن درستی هست. مردم چه فکری می کنند اگر قانون دوم نیوتن در تو برقرار نباشد. متاسفانه پرده میان تظاهر و صداقت در من، از شدت عبور و مرور دریده شده. روح حسن بابا در من حلول کرد و گفتم که بیایند حتما که غذای ایرانی درست کنم براشان. روح ننا سریع خودش را رساند به مهلکه که راستی شما از کجا دانستید که من ایرانیم؟ -البته اینجا انگار ننا لهجه اش افغانی است- اسمم که روی در نیست. خانم گفت که چند وقت پیش دو نفر آمدند اینجا، شما را دعوت کنند به کلیسای فلان. فهمیدند شما ایرانی هستید و من را فرستادند با شما بیشتر و بهتر حرف بزنم. فهمیدم که کانال قرآن بود و من دو تا ملا را دعوت کردم بیایند اینجا غذا کوفت کنند. گفتم که آتئست هستم و دست از سرم بردارند. اگر به خودم بود این را هم نمی گفتم و در را می بستم به رویشان. پس به کی بود؟ گفت که مهم نیست، ما می توانیم درباره دوستی و صلح برای مردم جهان حرف بزنیم، به هر حال همه به صلح علاقمندند. من به صلح علاقه دارم؟نه واللا. به جنگ علاقه دارم؟ نه به اللا. من اصلا آرزوی جمعی ندارم. یعنی یک آرزوی جمعی دارم ولی چون خودم تویش دخیل نیستم زیاد حساب نمی شود. آرزو هم نیست. نفرت از خرد انسانیست. متاسفانه چند نوع روغن و آب را قاطی کرده ام توی این آرزویم. برای همین چیز قابل استنادی نیست. لبخند زدم و در را بستم.


Tuesday, September 25, 2012

30


یک یورو و پنج تا یک سنتی. دوباره توی جیب هایم نگاه کردم. انگار مثلا معجزه می شد بعدش. به جز موبایل خاموش، چند تا دستمال تکه پاره و توتون سیگار چیزی ته جیبم نبود. توتون ها رفته بودند زیر ناخن هایم. انگار تازه از گل بازی برگشته ام. بلیط مترو 2 یورو و 70 سنت بود. یعنی اگر کارت نمی داشتی. همین جمله آخری که من نوشتم برای خودمان چه آسان است ولی آن بیچاره ایی که بخواهد فارسی یاد بگیرد، زیرش می زاید لابد. فکر کردم از کسی قرض بگیرم. بروم جلو و بگویم ببخشید من کیفم رو جا گذاشتم، می شه یه کم بهم پول قرض بدین. اولین نفری که بگوید نه، له می شوم بعدش. بگویند "آره بیا اینم پول" هم معلوم نیست که نشوم. فک کردم قیافه ام به کیف جا گذاشته ها نمی خورد. به کتک خورده ها می خورد. بگویم کیفم را گم کردم یا دزدیند ازم. جای چند تا کبودی روی دست و پایم را که از اثرات زمین خوردن با دوچرخه است را نشان بدهم و بگویم ببینید اینجا ها، جای چنگ های دزد است. یک جایی شنیدم این محله ی ناامن آمستردام است. بعد پلیس از من جزیئات بیشتری می خواهد. انگشت نگاری و فلان هم می کند. تا هفته های بعد پلیس و مشاور آسیب های اجتماعی است که می آیند دم در خانه. هر روز زنگ می زنند که بیا یک کیف سرمه ایی پیدا شده مال تو نیست. نخواستیم بابا اصلا. هنوز سرگردانم دم باجه بلیط. فکر می کنم الان دیگر انقدر خِ خِ کردم که دیگر نمی شود از کسی پول قرض گرفت. آدم آبرومند کیف پول جاگذاشته/ گم کرده/دزدیده شده یک راست می رود سراغ مردم و می گوید چی شده. نمی رود یک ربع دورشان طواف کند. شهامتش را نداشتم. فکر کردم همان کاری را بکنم که بیشتر، رنگین پوست ها می کنند اینجا. یکی کارت بکشد و من پشت سرش بروم. یک جایی کمین کردم. کمی خلوت شد و شکارهای من رسیدند. یک مادر و پسر سیاه. رفتم پشت مادر ایستادم. پسر کارت کشید. مادر به دنبالش. بعد هم آن صدای بوق بوق متقلب ها از گیت آمد. برگشتم سر جای اول. روی زمین چند تا کارت افتاده بود. آن ها را هم امتحان کردم نشد. بعدش دیگر سکیوریتی مترو آمد. فکر کردم عیبی ندارد اصلا پیاده می روم. فکر کردم چند ساعت می شود پیاده؟2 ساعت؟ بیشتر؟ اگر گم می شدم که خیلی بیشتر. تازه اینجا محله ی ناامنی بود. با چاقو تهدیدم می کردند که پول هایت را رد کن بیاد. هر چه قسم و آیه که من اگر پول داشتم پیاده نمی آمدم، باور نمی کردند. یعنی اول چاقو را فرو می کردند توی پهلویم بعد هم جیب هایم را می گشتند و باور می کردند. که البته خیلی دیر بود. نه برای آن ها، برای من. به هر حال قرار نبود زنده بمانم. برگشتم به ورودی ایستگاه. پریدم پشت یک خانوم قد بلند و از گیت رد شدم.  

Saturday, September 22, 2012

29


به نظرم توی عمرم زیاد سگ دو زدم. یعنی بیشتر از آن چیزی که باید. یک جایی باید می ایستادم. شاید دویدنم از غریزه فرار آمده. پای سگ ها تاول زده. سگ های مردم می روند سوار فرست کلس می شوند. انگار که از زمینی که یک غول شخمش بزند شش روزه چیزی نخواهد رویید. شسته ام کله را. بعضی از لکه ها پاک نمی شوند. گربه شور شده لابد. خواب یک باغ میوه را دیدم. یک میوه ایی بود، پر شده از عسل. باغبان یکی داد دستم. دو چشم از توی میوه خیره شده بودند. با مژه های بلند و پر حجم. مژه ها خورد به صورتم. میوه از دستم غلطید. دو تا جانور پرواز کردند از میانش. میوه را خورده بودم. جانوران خودشان را می کوبیدند به دیواره داخلی شکمم. صبح دیدم پنجره ها بسته است و خانه بوی آشغال می دهد. دلم برای لوبیا سبزها سوخت. قرار بود لوبیا پلو شوند. هیچ چیز سر جای خودش نبود. همه چیز همه جا بود. توی کله ام، هیچی نبود. 

Wednesday, September 19, 2012

28


دندانم درد می کند. فک عقبم. عقب فکم؟ لثه ام شاید. توی دهن کلی سنسور هست. فعلا که یک طرف دارند درد را مخابره می کنند. گزینه اولم سرطان دهان است. چون چند روز است مدوام سیگار کشیده ام. بابای نازنین هم سیگاری بود. سرطان کام گرفت و مرد. بعد مثلا من هم اینجا می میرم. تا روز آخر زندگیم، به خانواده نمی گویم که سرطان دارم. بعد جنازه ام را با ترکیش ایر می فرستند ایران. چون تا آن موقع بقیه پروازها به ایران تحریم شده و به ایران ایر هم سوخت نمی فروشند. ترکیش هم برای هر پرواز به ایران 4 هزارتا کم کمش می سلفد. میم حسابم را که دانشگاه به آن پول می ریزد برای پول بلیط خالی می کند. حتما حمل جنازه بیشتر خرج دارد. مامانی و بابا باور نمی کنند که من مرده ام. بابا را مطمئنم. به نظرم مامانی با این مسائل کنار می آید یک طوری. بابا نه. لیلا ی همسایه یک شایعه ایی درست کرده تو کوچه که من از ایدز یا اوردوز مرده ام. مامانی در حالیکه خیلی هم مطمئن نیست از این شایعه غصه می خورد و لیلا را نفرین می کند. توی زمین های چالی جا نیست. من هم وصیت کرده ام مرا توی خانه شیرگاه قبر کنند. اما عمو الف با بابا صحبت می کند که این کار را نکند. کسی که از آینده خبر ندارد. یک وقتی خواستید باغ را بفروشید. نمی شود این طور که. مرا می برند ییلاق. ییلاق اینجا اسم خاص است. کاف می گوید که لااقل درخت سیب بکارند روی خاکم. چه خوب یادش مانده. عمه صاد هم می آید یک قطعه حماسی می خواند سر خاکم که درست است که من مرده ام ولی زندگی تمام نشده. کم کم خبر به دوستانم می رسد. خبرش دردناک است. اما زود فراموش می شود خیلی وقت است که نیستم توی زندگیشان. شاید هم سرطان نداشته باشم به خاطر حساسیت لثه ام به مسواک هتل ارزانقیمتی نزدیکی وین باشد. به هر حال دو بار مسواک زوری صبح و شب را زده ام همیشه.
باغ، یک "کهنه خونه" هم داشت. دارد هنوز. مال ننا اینا بود. از خیلی قدیم. یک سالی خانواده احمد کاشیکار نشستند در این خانه. کرایه نمی دادند، به جایش مواظب خانه و باغ بودند. از آن جایی که ما از جایمان تکان نمی خوردیم سال تا سال، مواظب خانه آن ها هم بودیم. آیا من دارم مردسالاری را ترویج می دهم؟ چرا خانواده احمد کاشیکار، نه خانواد خانوم بالا، همسرش؟ چون که مردم آن ها را اینطور صدا می زدند. آیا سریال فرندز همجنس گرایی را تقبیح می کرد؟ چون راس یک جایی گفته خانمش گی شده، به جای اینکه گی بوده وحالا فهمیده؟ خلاصه، اولین مواجهه ما با خانواده احمد کاشیکار این بود که وقت مسواک کردن کنار حوض، بچه هایش از پشت فنس با تمسخر به ما خیره می شدند. به هرحال منطق قوی تر همیشه پیروز است. ما تا مدت ها مسواک نمی زدیم شب ها و مامانی را حرص می دادیم. خانوم بالا را هم همینطور. اینطوری که من و ز با صدای بلند و نوبتی می گفتیم پایین، بالا و او از آن ور می گفت که بله. ما هم می گفتیم که با او نبودیم. خیلی وقت های مسواک زدن، بچه های خانوم بالا و احمد کاشیکار را می بینم که از توی آینه به من نگاه می کنند. بعد از سرطان دهان، اگر دکتر منعم کند از مسواک زدن هم یاد آن ها می افتم.

Thursday, August 23, 2012

27


از یک خنزر پنزر فروشی چِل و چو خریدیم برای خانه. من قسمت های سبکتر را برداشته بودم و بسته بودم پشت زین دوچرخه و خرکشش می کردم. از معدود روزهای گرم اینجا بود. یک ماشینی ایستاد کنارم. راننده می توانست نود ساله باشد. گفت که چوب ها دارد می افتد از دوچرخه. از نو بست و سوار ماشینش شد و رفت. پیرهای اینجا علاقه دارند به آدم کمک کنند. شاید چون آخرین فرصت هایشان برای نایس بودن است. دغدغه دیگری ندارند انگار. آن چیزی که مرا متعجب می کند، مقاومت نکردن در پذیرش کمک است. برای همین پیری هم دست تکان دادم و تشکر کردم. پیری آدم ها را شبیه هم می کنند. همه شبیه ننه بیر بیر می شوند.کی؟ ننه بیر بیر.
یک روز ننا با خودش دو پارچه فروش دوره گرد آورد تا مامانی از بین پارچه ها، برای جهاز ز پارچه تشکی انتخاب کند. پارچه فروش ها عرب بودندو ننا آن ها را وسط معامله در خانه همسایه ایی، کشانده بود اینجا . برای همین، پارچه فروش ها هی غرغر می کردند به صدای خفه. مامانی به اکراه یک پارچه ایی را انتخاب کرد. چیت نارنجی رنگی بود، متری هفت تومن. آن موقع بستنی لیسی سه تومن و کاسه ایی پنج تومن بود. سال بعدش پفک لی لی پوت هم پنج تومن شد. ننا گفت که گران است. پارچه فروش کوچکتر، یک قسمت از پارچه را با دست پاره کرد و گفت که نمی فروشد. ننا گفت که اوقات تلخی نکند. بیز نکند و پارچه را ارزان تر بفروشد. پارچه فروش می گفت نه ننه بیربیر، نمی شود. به فارسی کتابی حرف می زد. ما به این نمایش می خندیدیم. رقم معامله یادم نمی اید. اما تشک های گل نارنجی را چرا. 

Monday, August 20, 2012

26


بابا پشت اوو پرسید که نان بیشتر می خورم یا برنج. با نان که هیچ میانه ایی نداشتم اما فکر کردم اگر ببگویم برنج، فکر می کند آداپت نشدم با اینجا. گفتم نون. گفت پس فطریه ات را به نرخ نان می دهم. ای بابا. قدیم ها، دوست داشتم به حرف زن های همسایه گوش کنم. اولی از آزار و اذیت مادر شوهرش می گفت. دومی از شوهر جوانمرگش. سومی از خیاط پارچه خراب کنش. هر کسی نوبتی یک جمله می گفت. هرکسی قصه خودش را. همه به گونه ایی باور نکردنی نوبت همدیگر را رعایت می کردند، وسط حرف هم نمی پریدند و از هر جا که قصه شان بریده می شد ادامه می دادند. در فضیلت شنیدن و گوش ندان. حرف زدن و نشنیدن. 

Friday, August 17, 2012

25


ننا برادری داشت که ما حاجی دایی صدایش می کردیم. کلاه بره بر سر، تابستان و زمستان. مالدار بود. پایش هم به طرز عجیبی ذوزنقه بود. به خاطر فرم گالش هایش بود. چوپان بود. از کوه و دره، پایین و بالا می کرد و پایش مدام توی گالش های پلاستیکی و جوراب های شش سیخ پشمی می گشت که آن طور ذوزنقه ایی شده بود. کدام طور؟ بروید خودتان ببینید. پای همه گالش ها همین طور است. کم حرف می زد. حرف های کمش، تعریف از دستپخت صاحبخانه و مهمان نوازی و این ها بود. حداقل آن هایی که من شنیدم این بود. بر عکس ننا که زیاد حرف می زد و از همه چی ناراضی بود، از زن خرچنگال همسایه تا مرغ کرچش. من دلم می خواست حاجی دایی باشم ولی ننا شدم.
یک تمرینی داشتم، برای کمتر حرف زدن. خیلی قدیم ها. صبح تصمیم می گرفتم توی مدرسه بیشتر از 10 کلمه حرف نزنم. تو سرویس مدرسه، جواب سلام بچه ها را با سر می دادم و"زبان بریده به کنجی نشسته". متاسفانه گوشم صداها را می شنید. صداها درباره فوتبال، پیش بینی قسمت بعدی "در پناه تو" و سیاهچاله ها بودند. بعد من وارد می شدم. شما فرض کن که بین من و راوی یک دری وجود دارد. من در را با لگد می شکستم و نه خیر، نه خیر گویان وارد می شدم. غروب های روز تمرین، عذاب آور بود. بیشتر از همیشه حرف زده بودم. شکست های کوچک بزرگتر از شکست بزرگ. به هر حال این یک معادله اثبات شده است که قدر مطلق دو عدد کوچکتر از مجموع قدر مطلق هر کدام است. خوشبختانه این مال اعداد طبیعی هست و برای اعداد موهوی هنوز بدتر است. اگر برای اعداد موهومی بهتر می شد می توانستم یک پیج بزنم در فیس بوک. دل نوشته های موهومی. کمتر حرف نزدن، بخشی از تمرین "آدم دیگری بودن" بود. چرا می خواستم آدم دیگری باشم؟ احتمالا از یک نوع خودشیفتگی ناشی می شود. اه. ول کن.

Friday, August 10, 2012

24


استاد راهنمایم، آقای سنای، خیلی با وجنات است. زبانش پشم زده از بس به من گفته روی ایده های خودم کار نکنم. بچسبم به ایده هایی که در جاهای پدر و مادر دار پابلیش شده اند. گوش من پرده ندارد. حالا چرا این طور است؟ چون که مقاله خواندن، کتاب خواندن سخت تر از ایده زدن است. هی خود شکافی کردم دیدم منتظرم دانش به من وحی شود. دیدم بیشتر چیزهایی که یاد گرفته ام سعی و خطا بوده است. همین ریاضی مثلا. از یک جایی مشهود می شوی به اعداد طبیعی، لاجرم بقیه می آید. از وقتی تصمیم گرفتم زبانم بهتر شود، از خواندن متون انگلیسی فرار می کنم و منتظرم در یکی از شب های قدر دیکشنری آکسفورد بر من نازل شود. اسمش ترس از تلاش برای دانستن است. در حالی که تنبلی مفهومی به کرات ستایش شده است، ترس از تلاش برای دانستن به سفلیس می ماند توی دیت اول. آدم شرمش می آید عیانش کند.

Sunday, August 5, 2012

23


آبگرمکن نفتی بود. نفت به اندازه نبود. هفته ایی یک بار می رفتیم حمام. آخر هفته. طولانی، مثل مهمانی بود. حمام یک نیمچه وانی داشت که به چشم ما استخر می آمد. خود حمام بزرگ بود و تنها با بخاری هیزمی گرم می شد. روز قبلِ حمام باید می رفتند از باغ هیزم می آوردند. مامانی دوست نداشت این طوری. استانداردهای زندگی اش جابه جا شده بود. ما بچه ها استانداردی نداشتیم. یک لگن حجیم قرمز بیضیوی –آدم یاد هذلولی می افتد- هم داشتیم برای نگه داری آب گرم. از بس که آب مدام گرم و سرد می شد. قبل از حمام هر کداممان یک ورش را می گرفتیم و مثل تابوت می گذاشتیم رو شانه هامان  و "ای لشگر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش" می خواندیم. ننا هم روحیه ی وطن پرستیمان را تشویق می کرد. مامانی آن موقع نمی توانست این حجم از ولِوشو را تحمل کند. کمربند سفیدش را می آورد و می گفت "کمربند بارونه، کمربند بارون". مثلا قرار اشت تنبیه شویم. ما لگن را ول می کردیم و دست می زدیم و می خواندیم "کمربند بارونه، کمربند بارونه". نمایش که تمام می شد مامانی توی حمام انتقام می گرفت وقت کیسه کشیدن.
چندباری هم نفت نبود. باید می رفتیم حمام عمومی. ساک حمام پر می شد از تنقلات و میوه و خارچی. من با ننا می رفتم خزینه، که نمره نبود. دلاک می آمد پشت ننا را کیسه می کشید و اخبار عروس مادرشوهرها و عشق عاشقی ها و دزدی مرغ و خروس را می گفت در حین کار. من یک جای امنی پیدا می کردم و زن هایی که همیشه با لباس می دیدم را دید می زدم. زن های جوان، کبودی های کوچک تنشان را که جای گاز و بوس بود لابد با افتخار به هم نشان می دادند و کبودی های بزرگ را قایم می کردند از هم. پیرترها جلوی حوض آب گرم، چنبره می زدند به انتظار دلاک. بخار آب با بوی صابون های ارزان قیمت قاطی می شد و آدم را منگ می کرد.
حمام عمومی را چندسال پیش کوبیدند. نمی دانم جایش چی کاشتند. یک تپه تاپاله. البته تاپاله در خودِ کلمه اش معنای تپه را مستتر دارد. 

Sunday, July 22, 2012

22


بچه های مردم همه در حال تولید محتوا هستند. همین طور مثل کمباین درو می کنند و بسته های مکعبی کاه و کَمل می دهند بیرون. عکس می گذارند تو فلیکر، آهنگ و فیلم می سازند، کتاب چاپ می کنند. من چی؟ دارم هنوز به کلاهی که در یکی از بیشمار روزهای بارانی اینجا به همکار هندی ام قرض دادم و پسش نیاورده هنوز، فکر می کنم. برایش چند بار ایمیل زدم که کلاهم را بیار. خوشبختانه این زبان دوم از خجالت آدم کم می کند. منتها زبان دوم من، زبان اول اوست لابد که یک روز می گوید کلاهت خیس بود و گذاشتم خشک شود، فردایش می گوید که تو که از آن کلاه استفاده نمی کردی. مردک قرمداغ اگه بنا به استفاده نبود چرا خریدمش پس. دغدغه ام همین است. متاسفانه سندرم "بچه های مردم" مرا ول نمی کند. فکر نمی کردم که مبتلا هستم. آدم همیشه درد و مرضش را یک دفعه ایی می فهمد که ای بابا سرطان پستان داشتم، واسه همین شیرم ترش بود. تجربه های انسانی غیرقابل استناد. همین استناد خیلی چیز بی خودی هست. انگار مافیاس. ولمان کن بابا. من چشم راستم دنیا را با رنگ های سرد می بیند، چشم چپم با رنگ گرم. مرده شور این مختصات بازی ها را ببرند. 

Monday, June 18, 2012

21


عکسم را که دیدم خشکم زد. خشک مرا زد. ها ها. اولش تصمیم گرفتم از کسی که عکس را آپلود کرده توی فیس بوک بدم بیاید. بیماری قدیمی.  بعدش آن هایی که زیر عکس نوشتن خوجگل خانم. از تعدادیشان آلردی بدم می آمد. بعدش دیگر اشک جوانه زد توی چشم هایم. فهمیدم این عکسِ زشت من نیست، نیمرخم زشت است. حداقل از آدم هایی که تا به حال دیده­ام زشت تر است. هی عکس را بالا و پایین کردم. میم آمد و گفت به به چه لبخندی. لبخندهایم یا از سر ادب است یا تظاهر به مهربانی. انسان اولیه لبخند می زد؟ بعید می دانم. نتیجه نظام سرمایه داری است. لبخند توی عکس، لبخند تظاهر به مهربانی ام بود. زیاد هم لبخند نبود. بیشتر شبیه بود به تبسم پیامبر اکرم که دندان­های مبارکشان آشکار می شد. زیر چشمم چروک های خستگی و سن وسال لابد، جمع شده بود و بینی ام هم مثل ستون فقرات گربه ی مریض شده بود. یک طوری که اگر رزولوشن عکس بالاتر بود موهای توی دماغم معلوم بود. موهایم توی بهترین و بدترین حالتشان بودند، بی شانه. هی عکس را بالا و پایین کردم. متاسفانه هچ چیز تغییر نکرد. آمدم یک چیز بامزه ایی بنویسم زیر کامنت ها، یک طوری که انگار پروست زندگی ام را دگرگون کرده، اما نشد. بعد گفتم ظرف های مانده از ناهار را بشویم. هی عکس لایک می خورد و دستم می لرزید و قاشق و چنگال ها ی کفی می افتاد توی سینک. هیچ معجزه ایی نمی شد. هیچکی نپرسید "چرا انقدر زشت افتادی تو این عکس- سگ خورد- عسیسم؟" بعدش دیگر دست و پا نزدم- روایت های من همَش بعد و بعدش دارد، انگار دارم الگوریتم می نویسم- و باور کردم که نیمرخ زشتی دارم. توی ذهنم آدم های بدریخت را به چپ چپ، به راست راست کردم و دیدم نیمرخشان قشنگ تر از من است. به طور مطلق و نسبی. اکانتم را دی اکتیو کنم؟ دیگر با کسی عکس نیاندازم؟ برگردم به بیشه ی خودم؟ آدم ها را بریزم توی دهن کوسه ها و بروم یک مختصات بی آینه پیدا کنم؟
عمه عیشاق، عمه ییلاقی مان بود. جیر بود. یعنی مسلط و سوار بود. روی چه نمی دانم. همه چی حتما. با مردها درشت حرف می زد. کسی از کنار خانه اش رد نمی شد. دختر نیمچه خانی بود با مال و منال ولی ازدواج نکرده بود. مامانی می گفت از بس بد دهن و سلیطه است کسی رغبت نمی کند بگیردش. ننا می گف هیشکی رِ آدِم حساب نکنده. پشت لبش دو تا موی نازک مثل سیبیل سگ ماهی داشت.  موهایش را به دقت ازوسط فرق می گرفت –موهاتو از وسط جمع کن ببینم. هاها- و عروسک های پارچه ایی ریز و درشت درست می کرد و می زد تن دیوارهای خانه خیلی تمیزش. اول آدم را از آن سر کوه صدا می کرد که بیا چایی بخور پیش من. قبلش مجبورت می کرد پایت را چشمه سر بشویی. نیمرخش هم خیلی قشنگ تر از نیمرخ من بود.

Wednesday, May 23, 2012

20


عادت کرده ام به هرز خوانی. حالا نه اینکه عادت جدیدم باشد. مال بچگی هاس که دفتر و کتاب را با روزنامه جلد می کردم که سر کلاس حوصله ام سر نرود از نخواندن. بنویسم هرز خوانی می کنم گویاتر هست- نوشتم گویا، گوی آ می شود گاوها با اغماض، انگار که باید به کسی بگویم- هرزخوانی فعالیت اوقات فراغتم بوده. اوقاتم به هرزخوانی می گذرد.

Saturday, April 21, 2012

19


هر دوشنبه، سوای از اینکه چیزی لازم داشته باشم یا نه، می روم آلبرت هاین نزدیک خانه که ببینم چه چیزی را زیر قیمت می­فروشند. اوایل فکر می کردم اجناس زیرقیمت، نزدیک تاریخ انقضا هستند. زود فهمیدم که نه خیر، این تاکتیک ساده فروش است. البته باید کارت تخفیف داشته باشی. کارت تخفیف را هم همان جا می دهند دستت. مجانی. فک می کنم با این کارت ها بیشتر یک بانک داده می سازند از میزان آمد و شد مشتری و فروش محصولات و فلان. دوشنبه ایی هم که گذشت رفتم دوبسته سبزیجات از این هایی که مال پایی آ و پاستا و اینجور چیزهاست، خریدم. چرا؟چون بسته دوم مجانی بود وگرنه من که سبزی دوست ندارم به آن صورت. بعد هی گفتم به به هفته سلامت اجباری.شبش با نصف بسته و مرغ و پلوپز پارس خزر، ماکارونی درست کردم یا لااقل غذایی که دستورپختش شبیه ماکارونی است. غذای خوبی بود. سه روز و سه شب خوردنش طول کشید. توی اتاقم یخچال ندارم. قابلمه را شب ها می گذاشتم بیرون، پشت پنجره. اینجا گربه ها از دیوار بالا نمی روند خوشبختانه. بعدش دوباره به تغذیه ناسالم ناچو با سس سالسا روی آوردم. دیشب نصف دیگر بسته را که لهیده بود روانه سطل آشغال کردم و با بسته دیگر مایه ماکارونی غذای قبلی را با مقدار زیادی زرد چوبه درست کردم. نه به خاطر اینکه زرد چوبه تنها ادویه ایی بود که داشتم، به خاطر اینکه می تواند بوی بد اسفناج پوسیده را کم کند. تجربه شخصی.
بابا همیشه چند تا مسئله ریاضی از کلاس های بالاتر را می داد حل کنم دبستان که بودم. یک بار که یک مسئله ایی را حل کردم گفت اشتباه حل کردی. دوباره فک کن. بعد من هی نگاه می کردم. نمی فهمیدم چی اشتباه است. بعد هی می گفت دوباره فک کن. کم آن موقع یک حلقه فور-واری داشتم واسه خودم. که فکر می کنم که فکر می کنم که فکر می کنم و تویش من آدمی سیاه سفید بودم که با هر بار فکر کردن کوچکتر می شد می رفت تو دل آدم قبلی. بعد هی فکر کردم که فکر کردم که فکر کردم تا نقطه شدم. بعد آن موقع بلد نبودم فکم را فشار بدهم روی هم یا حتی گریه کنم. مسئله دو تا راه حل داشت. نمی دانم راه حل دیگر مسئله را پیدا کردم یا نه. 

Saturday, April 7, 2012

18

بابا همیشه قصه های بیرون را طوری تعریف می کرد که آدم نرود دنبالش را بگیرد. کمونیست ها طرفدار سوزنبانی بودند که زن و بچه اش را در تصادف با قطار از دست داده و یلیام تامپسون، یک نوع پرتقال پیوندی بود که سال بعد قرار بود بکاریم توی باغ. دنیا به نظرم آخر داشت و من همیشه به آخر دنیا فکر می کردم. می نشستم در ایوان رو به شالیزار و به دورها که شبیه آخر دنیا بود دقایقی طولانی نگاه می کردم. برای من یک که جا نشستن شکنجه بود ساعت ها بود البته. انگار توی یک جزیره زندگی می کردیم. ارتباطم با مدیا تنها خاله صاد بود و روزنامه اطلاعات، صفحه حوادث بیشتر. کتاب مدیا نبود. خبر از بیرون نمی آورد. آن بیرونی که الان داشت اتفاق می افتد. خاله صاد هم سالی دوبار بیشتر و کمتر می آمد. حرف هایش فرق می کرد با دور بری ها. بیشتر منتظر بود من بزرگ شوم تا خودم بفهمم. حرف اصلی اش هم این بود که هر چه توی کتاب ها هستند باور نکن. باور می کردم و نمی کردم. همه چیز می خواندم آن موقع ها از کتاب های احمد محققی که تویش آدم ها توی صف نانوایی هم را می دیدند و عروسی می کردند و بعدش هم را پاره می کردند تا اتوبیوگرافی روسو که باهاش هم ذات پنداری می کردم. توضیح المسائل جلد قرمز امام به مثابه روش زندگی و پلی بوی تا آن سری چهار جلدی" به من بگو چرا" که خیلی از سوال هایش، معنی نداشت که دریاچه قو چی هست مثلا که نویسنده اش محل سئوال باشد مثلا. آدم فک می کند نادانی سئوال می آورد. خیلی اشتباه است. مدیا نبود و خودم باید می فهمیدم که چه چیزی را خودم دوست دارم. حرف کتاب ها را هم نباید باور می کردم. یک روزی دراز کشیده بودم روبه روی آشپزخانه، پشت به آشپزخانه در واقع، دراز هم نه، سرم روی بالشت، پایم رو دیوار.داشتم به سایه پاهایم نگاه می کردم. مامانی داشت غذا درس می کرد و آواز می خواند. یعنی حالش خوب بود. آخرین کتابی که خوانده بودم از مطهری بود درباره حجاب و این ها. مذهبی بودم زیاد آن موقع. بعد انگار وحی شده باشد به من. گفتم تو فک می کنی واقعا خدا وجود داره؟ با مامانی بودم." نگی دیگه اینوها، هرکی گفته نابود شده، بدبخت شده". اول های نوجوانی بود و من آلردی احساس بدبختی می کردم. بیشتر و کمترش مهم نبود. از این بدبخت تر نمی شدم.
من قاضی هستم. روی آدم های فیک بالا می آورم. کی تشخیص می دهد کی فیک است؟ من. این آدم هایی که کتاب را خودشان کشف نکردند، مدیا تغذیه شان کرده، آدم هایی که بی خدایشان محصول تفکر نیست، آدم هایی که موسیقی شان، ادبیاتشان، شخصیت شان کپی هست مرا عصبی می کنند. آدم ضعیفی هستم. از اریک امانوئل اشمیت متنفرم چون ایده یکی از کتاب های تحسین شده اش کاملا از ژاک و اربابش کپی شده، هیچ جا هم رفرنس نداده. حافظ را کمتر دوست دارم، چون چند تا مصرع هست توی دیوانش که قبلش سعدی گفته. بله من خودم پیش هر کی نشستم توی مدرسه رسم الخطش را دزدیم ولی دست خطم جز افتخارتم نیست.
قضاوت آدم را حقیر می کند. آدم را جزیی نگر می کند. گاهی می خواهی طرف را مجازت کنی. سرش را بکوبی به دیوار که بابا خفه. جاده خطرناکی هست. از یک جایی به بعد چون زیاد قضاوت کردی دچار این حس می شوی که درست هست حرف هات. بعد درها را به روی اطلاعات بعدی می بندی. بس که اطمینان داری به قضاوتت، بس که کارت درست بوده. بزرگترین نقطه ضعف آدم، نقطه قوتش هست در واقع.
یک آدم کینه توز هست در من. از آن ها که دوست دارد حق آدم ها را بگذارد کف دسشان. فکر کنم زیاد حبسش کردم. بیاید یک کمی زندگی کند. همه آدم های بالا، من هست به جز آخری. ها ها پارادوکس منطقی. 

Saturday, March 24, 2012

17

مادر آیریس در موزه آن فرانک کار می کند. اولین جمعه های کریتریون، کافه محبوب بچه های دپارتمان بود. آیریس از ایران فقط جدایی نادر از سیمین و دوس دختر ایرانی یکی از پست-داک ها را می دانست. همین ها هم زیاد بود. سئوال سوم بعدِ از کجا اومدی و چقد اینجا فرق داره با جایی که بودی، این بود که کجاها رفتی تا حالا؟ من هیچ جایی نرفته بودم هنوز. به آیریس گفتم که اما خیلی دوست دارم که خانه آن فرانک را ببینم چون چند روز قبلش خیلی اتفاقی فهمیدم که اینجاست. آیریس هم گفت که مادرش آن جا کار می کند و می تواند ترتیب بازدید مجانی ما را بدهد.
موزه، چیز زیادی برای نمایش نداشت، یک خانه قدیمی و معمول داچ بود. پناهگاه آن فرانک و خانواده با یک درب که در حقیقت یک کتابخانه بود، از کل خانه جدا می شد و ویوی خیلی زیبایی داشت. البته پرده ها سیاه و بسیار ضخیم بود قاعدتا برای استتار و این ها. جذاب ترین قسمت موزه، دیوارهای اتاق آن فرانک بود. پوسترها و عکس های قدیمی. در داخل موزه هم فیلم های کوتاهی از زندگی آن فرانک و مصاحبه های کوتاه ترتیب داده بودند. یک جایی هم نسخه های ترجمه شده خاطرات آن فرانک به زبان های مختلف از جمله فارسی و عربی را گذاشته بودند توی ویترین. انتهای موزه، فیلم های کوتاهی درباره ی نژادپرستی و اسلام ستیزی و این ها پخش می شد و از ببیندگان نظرخواهی می کرد. در انتهای نتایج رای هایی بازدید کنندگان موزه، نمایش داده می شد. نتیجه برای یک فیلمی درباره رفتار تبعیض آمیز پلیس با رنگین پوستان، 48% رای موافق بود. به طور کلی چیدمان موزه طوری بود که می شد تا حد زیادی برای آدم های قصه احساس تاسف کرد. یک جایی من گفتم که ممکن است این یک قصه باشد فقط و این ها ولی من مطمئنم یک جایی در یک جنگی این اتفاق برای بچه ایی، آدمی افتاده و این غم انگیز است. آیریس کاملا آزرده شد از حرفم که she was real و کریس گفت Now, you are like your government .
آن فرانک همیشه مرا می برد به کودکی ام، میان علف ها و سایه درختان نارنگی. آن روزی که کتابش را خواندم و شبش که شروع کردم به نوشتن خاطرات خودم. 

Friday, March 16, 2012

16

یه قسمتی از اتاق هس که می شه پنجره رو تا نیمه باز کرد و رو به کانال سیگار کشید. انگار که ساخته باشمش. لیوان چای کنارم. کتاب ندارم، هیچی. روزها خوب کار نمی کنم. وسط کد نویسی می زنم به صحرای کربلا، می روم تو فکر و خیال و فیس بوک و پلاس و گودر، بعد که برمی گردم شب شده و باید برگردم خونه. بعدش می آیم زیر پتو و با موبایل گاردین و نیچر می خوانم به خیال خودم.
همسایه ی هلندی رفته و یک ایرانی آمده جایش. از آن هایی که بدون دعوت می آیند تو اتاقت و همان اول ازت می پرسند برنامه ات چیه  کلا برا زندگی. بابا بذار اول من اسمت را یاد بگیرم، دوبار صدایت کنم، بعد. معاشرتش این طوری هست. گاهی سعی اش را می بینم تو ارتباط برقرار کردن دلم می سوزد حتی. از بالا که نگاه کنی بدمن ماجرا هستم. بعد امروز گورکا، همسایه ی دیگرم آمد پیشم با کمی پریشانی و پرسید من می دونم که این یارو جدیده گی هس یا نه؟ چون اون طوری که حرف می زنه یا لمس می کنه معذبش می کنه. منم گفتم فک نکنم ولی سخت نگیره و به جای اون دختره پیشخدمت کافه کوبا که بش پا نمی ده شانسشو با این آزمایش کنه، شاید اونم (گورکا) گی هس و هنوز نمی دونه. اونم  سرشو خاروند و گف شاید.
خواب دیدم، خواب بچگی ها. قرار است فوتبال بازی می کنیم. تو هم هستی. قبل یارکشی پریدم از خواب. 
به خودم می آیم و می بینم چیزی ندارم. جهالت است اسمش. 

Tuesday, March 13, 2012

15

 آدم کم حرفی هستم، توی حرف زدن تنبلم اما جمله ها همین طور قطار می شوند و روی ریل­های نامرئی طی طریق می کنند و سر از کجا و ناکجا در می آورند. بعد پر حرف به نظر می آیم. مثل وقتی که توی دستم دستکش و کیسه خرید است و کلید می افتد از دستم، یا دوچرخه می افتد روی دست و بالم. همیشه توی خودم لبخند زده ام به خودم. خندیده ام گاهی بلند حتی. توی فیلم کلافه ایی زندگی می کنم. آن وقت ها که کار می کردم، شلوغ ترین میز، میز کار من بود. الان هم همین طوری است. تو کودکی از همه ی خط ها بیرون زده ام، گلدان را بالای اسب کشیده ام، اسب را توی رودخانه. مامانی می گفت و می گوید من بی نظمی را دوس دارم. من بی نظمی را دوس دارم؟ من تعریفی دارم از آن؟ من دوست ندارم توی یک برنامه ایی باشم مرا مضطرب می کند اصلا، همین که می دانم فلان روز باید فلان جا بروم می شود مثل کابوس، حالا بگو فلان جا، کنسرت داریوش در لاهه باشد حتی. برنامه ایی که توی تقویم نوشته شده باشد ساعت و مقصدش، مرا نا آرام می کند. یک حرفی که شنونده منتظر یک قصه ایی هست از تویش، هر قفلی که منتظر کلیدی است –بار اروتیک ماجرا- مرا می ترساند. مرا مستاصل می کند. حتما یک سندروم فلانی هم برایش تعریف شده در علم روانشناسی. حالا من برچسب ها را نمی خواهم. من آدم ها را توی ظرفی نمی ریزم، نریخته ام تا حالا. منظورم این است که چون دزدی نمی کنم لطفا کسی از من دزدی نکن. خوبی بن بست این است که آدم می تواند بشیند در کنج امنش و تکان نخورد برای مدت طولانی.

Wednesday, March 7, 2012

14

از پشت اوو پدر مادر ها پیرتر به نظر می رسند. استدلال استقرایی.
برف باریده روی موهای بابا انگار. می گویم چه خبر، نه اینکه بپرسم ها، همین طوری. آداب معاشرت است لابد. بابا می گوید که تازه از شیرگاه برگشتم. بنفشه ها زودتر در آمدند امسال و گوجه سبزها همه شکوفه دادند. این در صدر اخبار است. اگر به مامانی بگویم چه خبر حتما خبر ازدواج و تولد بچه و این ها می دهد بهم. خوب است که تو گذشته ام یک زندگی هست که من می دانم دوسش داشتم. زندگی در باغی که 100 سال است وقت بهار، بنفشه وحشی دارد. من آدم غارم.
یکی از قهرمان های بچگی ما، من و خواهرم، مانفردِ لرد بایرون بود. یک جایی مانفرد می گوید که شادی هایتان، شادی من نبوده و غصه هایتان، غصه من نبوده. نقل به مضمون، خیلی چیزهای دیگر هم می گوید. برداشت آزاد من از حرفای مانفرد گاهی آدمی می سازد از من که نمی خواهد حرف بزند یا می خواهد انقدر حرف بزند که معلوم نشود چی هس پشت حرف هایش.
یک روزی برگردم به غارم. برگردم بنشینم روی طاقچه پنجره. دست دراز کنم و ازگیل بچینم. قبل آن که تلار را تبدیل به زباله دان کنند و توی میدان های کوچک روستا مجسمه های مبتذل گچی لاله نصب کنند.

Tuesday, February 21, 2012

13

اینجا خانه ها عموما پرده­ایی به آن شکل ندارد و من چشمانم مدام توی خانه مردم می گردد. زشت هست کارم به گمانم . من از جایی می آیم که جلوی پنجره ها دیوار است. خانه ها پرده ندارد و من گاهی از آن چیزهای غریبی که می گذارند روی تاقچه، تعجب می کنم زیاد، عروسک پر زرق و برق، مجسمه های گچی بنجل، ماشین اسباب بازی پلاستیکی. این ها نباید پشت شیشه پنجره مردم باشد؟ من فلان خورده باشم نظر بدهم. به من چه. گل، پشت پنجره ها گلدان هست. ارکیده نسبتا محبوب است، پنجره من گلدان ندارد هنوز، هنوز برای این است که دوست دارم گلدان داشته باشم من هم.
پارادیازو اولین تجربه کلاب در اینجا بود، اگر نخواهم کافه کوبای استانبول را در نظر بگیرم که بیشتر شبیه باری بود که ملت تویش می رقصیدند که البته از اسمش هم معلوم است. پارادایزو یک ساختمان بسیار وسیع با سقف بلند است. آن طور که آیریس می گفت اینجا قبلا کلیسا بوده، بعد در سال هرار و نهصد و فلان دیگر کلیسا نبوده و کم کم طی یک فرآیندی که برایم توضیح داد و من حال (و سواد) نوشتنش را ندارم اینجا تبدیل شده به نایت کلاب  و کنسرت هال. ورودی کلاب، 8 یورو بود که رقم نسبتا  معقولی هست. در ورودی می توان کت و کیف را به امانت گذاشت و برچسب گرفت. به ازای هز ایتم 1.5 یورو که اصلا معقول نیس-مثلا من دفعه بعد بی کت و کیف می روم آنجا- قصه این است که تو می دانی وسایلت کجاس و این خوب است. صف مرتبی هم برای این کار بود. من دوباری صف را به هم زدم. یک بار برای اینکه گوشی ام را بردارم از کیفم و یک بار پولم را و هر دو بار مردم را هل دادم . چون آبجوهای پیاپی مرا کمی درانک کرده بود و فک می کردم برای من که برچسب دارم، بودن در صف مسخره است. دسشویی طبقه پایین بود، تمیز و نظیف . یک خانم فالگیرواری نشسه بود توی راهروی عریضش، پشت میزی از عود وشمع. روی رومیزی قرمزش هم چن تا کاسه بود برای پول دادن. آیریس چند بار تاکید کرد که لازم نیس پولی بدهم، اگر دلم خواس فقط. دلم نخواس. اینه های دسشویی خیلی خوب بود و آدم را قشنگ نشان می داد. طبقه بالا شیره کش خانه بود برای سیگار و فلان. فضای خود سالن شبیه کلیشه فیلم ها بود، یا فیلم ها را از روی ان ها می سارند یا این ها را از رو فیلم. جدای از نورهای رنگی و موسیقی و فضا، از دیدن استادها و پست داک های دپارتمان در حال شلنگ تخته کلی لذت بردم. تنها کسی به دیگران نگاه می کرد من بودم به گمانم. همه می رقصیدن و من ایستاده بودم، نه گوشه ایی که در وسط جمعیت. در انتها چهار صبح یک روز کاری، تماما درانک به خانه برگشتم. با دوچرخه البته. زخمی از زمین خوردن های پیاپی. شهر زنده بود. توی خیابان آدم ها بودند. شهر دارنک و زنده بود.  
موهای پشت لبم در آمده، فقط سه شنبه ها که دانشجوهای ایرانی را می بینم، با موچین پر رنگ هایش را برمی دارم تا هفته بعد. موهایم جانوران سرکشی شده اند، هر دسته به راهی و همه به بی راهی. به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند. من خوبم..
  یک روزی چمدانم را باز م کنم و هر چه عقده و کمبود آوردم اینجا با خودم، بریزم توی اقیانوس و کاپیتان هواپیما داد بزند: دِ پدر سگ درو ببند، سوز می آد. نمک رفته زیر پوستم خروار خروار.
پی نوشت: اینجا یه قصه ایی هس واسه پارادایزو. اینجا، ویکی پدیا.

Saturday, February 4, 2012

12

خانه نزدیک رد لایت معروف است. نشنال مونمنت به قول خودشان. طبقه همکف آشپزخانه، پنجره ها وسیع و دل باز، از نزدیکی های کف تا سقف. از بیرون شبیه به ویترین سکس شاپ. راه پله، معمول راه پله های اینجاست، باریک و پیچ به پیچ. اتاق طبقه دو است. تیمه مستقل. سینک ظرفشویی دارد. ضلع شمال شرقی، دو پنجره بزرگ که فقط یکی شان باز می شود، آن هم رو به کانال آب. ضلع شمال غربی یک پنجره کوچک به خانه همسایه. حمام و دسشویی طبقه سه. لاندری، زیرزمین.
دو تا از همخانه ایی ها داتچ هستند. هر دو تایشان بلند حرف می زنند و می خندند و اصرار دارند نامشان را به انگلیسی تلفظ کنی. همسایه طبقه بالا، دختر آلمانی قشنگی است که لهجه بریتش دارد یا من فکر می کنم که دارد. توی سرما و گرما با گرمکن و کتانی در حال دویدن است. دوس پسرش اردنی است و بر خلاف کلیشه های معمول آلمانی ها، تمایل زیادی برای حرف زدن  و گرم گرفتن با آدم دارد. همسایه طبقه پایین یک پسراسپانیاییست و مطابق کلیشه یک گیتار دارد که مدام با خودش همه جا حمل می کند، اما فقط یک آهنگ بلد است. سرگرمی مورد علاقه اش فیلم دیدن است. اما جدایی نادر از سیمین را ندیده هنوز. هر وقت هم مرا می بیند توی آشپزخانه با خوشی داد می زند: ییییه، کوکینگ. قوت غالب، سوپ های آماده آلبرت هاین.
خیابان یخ بسته و دوچرخه سواری خیلی سخت شده. من اما دس نکشیده ام، سربالایی ها دوچرخه را کول می کنم. سرپایینی ها دنده دوچرخه رو 8 است. انگار که مجبورم کرده باشند. انگار.

Saturday, January 14, 2012

11

فیزیکا آدم تنبلی هستم اینرسی سکون دارد می کشد مرا از خوشی کلا. خیلی وقت ها نمی دانم چیزی را می خواهم واقعا یا نه. در بیشتر وقت ها نمی خواهم ولی نمی دانم که از تنبلی ام هست یا از نخواستنم خودم را برای تنبلی ام سرزنش می کنم؟ سر سوزن. هیچی. لذت هم می برم. چذا بعضی چیزها انقدر دشوار است؟ فهمیدن این که آدم یک چیزی را می خواهد یا نه مثلا. ابرها توی آسمان حرکت می کنند، پرنده ها و جت ها. من تفریبا هر این سه تا را دوست دارم، ولی حرکت کردن را نه زیاد. از حرکات فقط غریزی ها را دوست دارم. غریزه چیزی است که حدودش معلوم نیست. می تواند جواب خیلی سوال ها باشد و در عین حال نباشد.
خانم هاویشام بی جهت به من مهربانی می کند. من از مهربانی بی جهت و با جهت متنفرم. چون پس از آن باید به طرف مقابل مهربانی کنم و این مرا زجر می دهد. من دلم می خواهد که هیچ آدمی را برای مدت ها نبینم. به جایش دکستر یا The Walking Dead نگاه کنم. این طوری احساس بهتری دارم. برای اینکه من دچار یک نوع ناهنجاری نادر هستم. این نا هنجاری در مواقعی رخ می دهد که شما انتظار دارید دیالوگ های موجود در سناریوی ساخته ذهنتان، واقعی شوند و راست راست جلویتان راه بروند. اما نمی روند. به نظر من بازنده بودن یک برچسب نیست که از روی پیشانی خودت بکنی و بچسبانی روی پیشانی بغل دستی. بازنده کیفیتی درونیست. مثل جنسیت مثلا. البته جنسیت به فتوای امام قابل تغییر است اما کیفیت بازندگی هرگز. به هر حال جهان در حال گسترش است و هیچ چیزی نمی تواند متوقفش کند.

Tuesday, January 10, 2012

10

سابق براین؛ تیترها را دوست داشتم. تصاویر را. یک تپه ایی در ییلاق بود پر از گیاهان تیغ دار و فلان. ولی قشنگ بود و آدم دوست داشت به خودش که ولو شده تو شیب تپه، نگاه کند. حالا اینکه توی باسن آدم از فرط تیغ و تلو سوزن سوزن شود مشکل راوی نیست. آدم خوشبختی هستم. هر باسنی سوزن های خودش را دارد. آدم خوشبختی هستم چون همیشه از بالا نگاه کرده ام به خودم. دلیل بیشتر، بلکه همه بدبختی هایم. حتی امروز هم که از دوچرخه پرت شدم داشتم به تصویر خودم از بالا نگاه می کردم. برای همین قبل آن که  پاشم و خودمو جمع و جور کنم زدم زیر خنده. به هر حال کل ماجرا شوخی است. غیر از این نیست. گاهی حتی وسط گریه هایم هم می دانم چیز خنده داری اتفاق افتاده. من چرا پرت شدم از دوچرخه؟ چون رسم است. همیشه رسم بر این بوده که من دوچرخه جدید را این طوری پاگشا – کلمه اش همین است؟ پاگشا؟ در هرحال- کنم. مثلا توی نه سالگی ام از روی تراس خانه شیرگاه افتادم و توی هجده سالگی ام – چون خانه های شهری چنان تراس وسیع و بازی ندارند و پارکینگ دارند به جایش، لابد- خودم و دوچرخه را کوبیدم به ستون پارکینگ. جدا، چرا پرت شدم؟ روی دوچرخه بودم، پشت چراغ قرمز. بله اینجا دوچرخه ها خیلی مهمند. موبایلم زنگ خورد، چراغ سبز شد. ندارم مهارت انجام دو تا کار باهم. تو بگو تصمیم گیری ساده. راه افتادم و تلفن را جواب دادم و خوردم زمین و توی گوشی گفتم من همین الان خوردم زمین، بعدا بهت زنگ می زنم. به طور معمول، شخصی که روی زمین است، مردمی را می بیند که موبایل به دست بالای سرش جمع شده اند و دارند فیلم می گیرند. من دیگر توی آن زندگی معمولی نیستم. سه چهار نفر آمدند سمتم و حالم را پرسیدند و دوچرخه ام را بلند کردند و دادند دستم. باید توی دست آدم دست آدمی که دوست داری باشد، ساقه علف باشد، نخ بادبادک باشد. فرمان دوچرخه هم خوب است.
سیستم عاملم توی دفتر مک است. نگاهش که می کنم یاد استاتوس های فیس بوک رفقا درباره استیو جابز می افتم لبخند می زنم. 

Monday, January 9, 2012

9

دوچرخه خریده ام از یک مغازه افغانی. بعد تمام مسیر را با سرخوشی و هیجان تا خانه رکاب زدم. از خوشی های کوچک دریغ شده...

Monday, January 2, 2012

8

دیروز رفتم دنبال خانه جدید. خانه در محله اوست بود و نام چندان نیکی نداشت. این را خانم هاویشام در ایام شادکامیش گفته بود به من. ولی محله از توی گوگل مپ تمیز و خواستنی به نظر می آمد. خلاصه اینکه شب بود بیابان بود زمستان بود. بوران بود . سرمای فراوان بود البته مردهای هراسان هم بود وقتی که رفتم خانه را ببینم. درفضا بوی خاصی پراکنده بود که به سرعت عادی شد برایم. اتفاق معمولی که در این مواقع می افتد این است که از میان چهارتا دری که کنار هم هستند، آن که مخروبه و زشت است در ِ خانه مورد نظر است. خانه مذبور حتی بوی عجیب تری می داد.  بوی ترشی و شیرینی و ماندگی و چه و چه. نامرتب و کثیف. خود صاحبخانه عجیب تر، رابین نامی. بعد از 10 هزار سوال اولش درباره سیگار، از تریاک پرسید. به نظر های  می آمد. اینجا کی نیست؟ من توی کله ام همه اش این بود که چافوی میم تو کیفم هست؟ به اندازه کافی قوی هستم که کتکش بزنم اگر خواست حمله کند؟ بعد درباره کلید اتاق پرسیدم که با تعجب و دلخوری گفت که چرا باید اتاق قفل باشد درش و کی ها می خواهم در را قفل کنم. روز یا شب؟ آیا من فوبیا دارم؟ وقتی هم که گفتم با استادم برای قرار داد می آیم گفت باید بیشتر فکر کند 
  بعد همه امروز به این فکر می کردم که چرا سخت شده زندگی و بعد مثل زال در آرزوی سیمرغ چند بار میم را صدا کردم. البته که نیامد. بعد دیدم دارم زندگی ام را دراماتیک می کنم. چرا؟ برای جلب ترحم خودم. لابد برای این که بعدها بتوانم خودم را آزار دهم. چه می دانم مگر کم مشکل ذهنی و روانی دارم. همه را ریختم تو چمدان تا اینجا. امروز می گویم مشکل، فردا حتما  می شود سند محکمی بر پیچیدگی های افکار فلان من.هرگز تباید برای برچسب زدن عجله کرد
رابین امروز میل زد و گفت نمی تواند مرا به عنوان هم اتاقی بپذیرد. مهمترین دلیلش هم این بود که من نگفتم که از بوی سیگار بدم می آید.بقیه دلایل از نظرش انقدر مهم نبودند که گفته شوند

Sunday, January 1, 2012

7

میم به صاحبخانه می گوید خانم هاویشام. چرا؟ چون خانم هاویشام توی کله ما خانم بدی است که آدم ها را رنج می دهد البته در پایان داستان ما می فهمیم که طفلک هاویشام خود رنج بسیاری از معشوق جفا کار برده است. آیا ما باید بدبختی خود را تسری بدهیم؟ نه بایدی وجود نداردو ترجیح من این است  که نبایدی وجود داشته باشد حتی. در هر صورت من باید در یافتن خانه عجله به خرج دهم. و البته به نظر نمی رسد این خواسته تنها از سمت من باشد. گاهی آدم خودش را برای اتفاق های غیر منتظره آماده می کند. این بدین معنی است که منتظر آن اتقاقات است. چیزی که آدم باید یاد بگیرد این است که پیش بینی اتفاقات غیر منتظره مسخره است و همین. 
هوا ابریست و من با خودم کلاه نیاوردم. به جز یک کلاه بسیار گرم نیمه کمونیستی. فقط سیبیل کم دارم با آن. از روزی که آمدم می خواهم مقاله بخوانم. می شود؟ نه اصلا. برای اینکه هنوز اینترنت پرسرعت هیجان زده ام می کند. دیگر چه هیجان زده ام می کند؟ اینکه لازم نیست هر روز برم توی سایت صرافی آبان قیمت سکه و دلار را چک کنم و هی حساب کنم اگر حقوقم را به جای این هفته، آن هفته می دادند من می توانستم برای عروسی خواهرم سکه بخرم ولی حالا نه. چرا؟ چون من یک کارمند معمولی با حقوق معمولی بودم که زندگی معمولی نداشتم. فقط این ها بود؟ نه هزارتا چیز دیگر بود که بس که تکراریست رغبت نمی کنم به نوشتنش.
شب سال نو، آسمان خیلی زیبا بود. آتش بازی و این ها.یک سالی بیاید این ها برای من معنی داشته باشد.