Saturday, March 24, 2012

17

مادر آیریس در موزه آن فرانک کار می کند. اولین جمعه های کریتریون، کافه محبوب بچه های دپارتمان بود. آیریس از ایران فقط جدایی نادر از سیمین و دوس دختر ایرانی یکی از پست-داک ها را می دانست. همین ها هم زیاد بود. سئوال سوم بعدِ از کجا اومدی و چقد اینجا فرق داره با جایی که بودی، این بود که کجاها رفتی تا حالا؟ من هیچ جایی نرفته بودم هنوز. به آیریس گفتم که اما خیلی دوست دارم که خانه آن فرانک را ببینم چون چند روز قبلش خیلی اتفاقی فهمیدم که اینجاست. آیریس هم گفت که مادرش آن جا کار می کند و می تواند ترتیب بازدید مجانی ما را بدهد.
موزه، چیز زیادی برای نمایش نداشت، یک خانه قدیمی و معمول داچ بود. پناهگاه آن فرانک و خانواده با یک درب که در حقیقت یک کتابخانه بود، از کل خانه جدا می شد و ویوی خیلی زیبایی داشت. البته پرده ها سیاه و بسیار ضخیم بود قاعدتا برای استتار و این ها. جذاب ترین قسمت موزه، دیوارهای اتاق آن فرانک بود. پوسترها و عکس های قدیمی. در داخل موزه هم فیلم های کوتاهی از زندگی آن فرانک و مصاحبه های کوتاه ترتیب داده بودند. یک جایی هم نسخه های ترجمه شده خاطرات آن فرانک به زبان های مختلف از جمله فارسی و عربی را گذاشته بودند توی ویترین. انتهای موزه، فیلم های کوتاهی درباره ی نژادپرستی و اسلام ستیزی و این ها پخش می شد و از ببیندگان نظرخواهی می کرد. در انتهای نتایج رای هایی بازدید کنندگان موزه، نمایش داده می شد. نتیجه برای یک فیلمی درباره رفتار تبعیض آمیز پلیس با رنگین پوستان، 48% رای موافق بود. به طور کلی چیدمان موزه طوری بود که می شد تا حد زیادی برای آدم های قصه احساس تاسف کرد. یک جایی من گفتم که ممکن است این یک قصه باشد فقط و این ها ولی من مطمئنم یک جایی در یک جنگی این اتفاق برای بچه ایی، آدمی افتاده و این غم انگیز است. آیریس کاملا آزرده شد از حرفم که she was real و کریس گفت Now, you are like your government .
آن فرانک همیشه مرا می برد به کودکی ام، میان علف ها و سایه درختان نارنگی. آن روزی که کتابش را خواندم و شبش که شروع کردم به نوشتن خاطرات خودم. 

Friday, March 16, 2012

16

یه قسمتی از اتاق هس که می شه پنجره رو تا نیمه باز کرد و رو به کانال سیگار کشید. انگار که ساخته باشمش. لیوان چای کنارم. کتاب ندارم، هیچی. روزها خوب کار نمی کنم. وسط کد نویسی می زنم به صحرای کربلا، می روم تو فکر و خیال و فیس بوک و پلاس و گودر، بعد که برمی گردم شب شده و باید برگردم خونه. بعدش می آیم زیر پتو و با موبایل گاردین و نیچر می خوانم به خیال خودم.
همسایه ی هلندی رفته و یک ایرانی آمده جایش. از آن هایی که بدون دعوت می آیند تو اتاقت و همان اول ازت می پرسند برنامه ات چیه  کلا برا زندگی. بابا بذار اول من اسمت را یاد بگیرم، دوبار صدایت کنم، بعد. معاشرتش این طوری هست. گاهی سعی اش را می بینم تو ارتباط برقرار کردن دلم می سوزد حتی. از بالا که نگاه کنی بدمن ماجرا هستم. بعد امروز گورکا، همسایه ی دیگرم آمد پیشم با کمی پریشانی و پرسید من می دونم که این یارو جدیده گی هس یا نه؟ چون اون طوری که حرف می زنه یا لمس می کنه معذبش می کنه. منم گفتم فک نکنم ولی سخت نگیره و به جای اون دختره پیشخدمت کافه کوبا که بش پا نمی ده شانسشو با این آزمایش کنه، شاید اونم (گورکا) گی هس و هنوز نمی دونه. اونم  سرشو خاروند و گف شاید.
خواب دیدم، خواب بچگی ها. قرار است فوتبال بازی می کنیم. تو هم هستی. قبل یارکشی پریدم از خواب. 
به خودم می آیم و می بینم چیزی ندارم. جهالت است اسمش. 

Tuesday, March 13, 2012

15

 آدم کم حرفی هستم، توی حرف زدن تنبلم اما جمله ها همین طور قطار می شوند و روی ریل­های نامرئی طی طریق می کنند و سر از کجا و ناکجا در می آورند. بعد پر حرف به نظر می آیم. مثل وقتی که توی دستم دستکش و کیسه خرید است و کلید می افتد از دستم، یا دوچرخه می افتد روی دست و بالم. همیشه توی خودم لبخند زده ام به خودم. خندیده ام گاهی بلند حتی. توی فیلم کلافه ایی زندگی می کنم. آن وقت ها که کار می کردم، شلوغ ترین میز، میز کار من بود. الان هم همین طوری است. تو کودکی از همه ی خط ها بیرون زده ام، گلدان را بالای اسب کشیده ام، اسب را توی رودخانه. مامانی می گفت و می گوید من بی نظمی را دوس دارم. من بی نظمی را دوس دارم؟ من تعریفی دارم از آن؟ من دوست ندارم توی یک برنامه ایی باشم مرا مضطرب می کند اصلا، همین که می دانم فلان روز باید فلان جا بروم می شود مثل کابوس، حالا بگو فلان جا، کنسرت داریوش در لاهه باشد حتی. برنامه ایی که توی تقویم نوشته شده باشد ساعت و مقصدش، مرا نا آرام می کند. یک حرفی که شنونده منتظر یک قصه ایی هست از تویش، هر قفلی که منتظر کلیدی است –بار اروتیک ماجرا- مرا می ترساند. مرا مستاصل می کند. حتما یک سندروم فلانی هم برایش تعریف شده در علم روانشناسی. حالا من برچسب ها را نمی خواهم. من آدم ها را توی ظرفی نمی ریزم، نریخته ام تا حالا. منظورم این است که چون دزدی نمی کنم لطفا کسی از من دزدی نکن. خوبی بن بست این است که آدم می تواند بشیند در کنج امنش و تکان نخورد برای مدت طولانی.

Wednesday, March 7, 2012

14

از پشت اوو پدر مادر ها پیرتر به نظر می رسند. استدلال استقرایی.
برف باریده روی موهای بابا انگار. می گویم چه خبر، نه اینکه بپرسم ها، همین طوری. آداب معاشرت است لابد. بابا می گوید که تازه از شیرگاه برگشتم. بنفشه ها زودتر در آمدند امسال و گوجه سبزها همه شکوفه دادند. این در صدر اخبار است. اگر به مامانی بگویم چه خبر حتما خبر ازدواج و تولد بچه و این ها می دهد بهم. خوب است که تو گذشته ام یک زندگی هست که من می دانم دوسش داشتم. زندگی در باغی که 100 سال است وقت بهار، بنفشه وحشی دارد. من آدم غارم.
یکی از قهرمان های بچگی ما، من و خواهرم، مانفردِ لرد بایرون بود. یک جایی مانفرد می گوید که شادی هایتان، شادی من نبوده و غصه هایتان، غصه من نبوده. نقل به مضمون، خیلی چیزهای دیگر هم می گوید. برداشت آزاد من از حرفای مانفرد گاهی آدمی می سازد از من که نمی خواهد حرف بزند یا می خواهد انقدر حرف بزند که معلوم نشود چی هس پشت حرف هایش.
یک روزی برگردم به غارم. برگردم بنشینم روی طاقچه پنجره. دست دراز کنم و ازگیل بچینم. قبل آن که تلار را تبدیل به زباله دان کنند و توی میدان های کوچک روستا مجسمه های مبتذل گچی لاله نصب کنند.