Thursday, August 23, 2012

27


از یک خنزر پنزر فروشی چِل و چو خریدیم برای خانه. من قسمت های سبکتر را برداشته بودم و بسته بودم پشت زین دوچرخه و خرکشش می کردم. از معدود روزهای گرم اینجا بود. یک ماشینی ایستاد کنارم. راننده می توانست نود ساله باشد. گفت که چوب ها دارد می افتد از دوچرخه. از نو بست و سوار ماشینش شد و رفت. پیرهای اینجا علاقه دارند به آدم کمک کنند. شاید چون آخرین فرصت هایشان برای نایس بودن است. دغدغه دیگری ندارند انگار. آن چیزی که مرا متعجب می کند، مقاومت نکردن در پذیرش کمک است. برای همین پیری هم دست تکان دادم و تشکر کردم. پیری آدم ها را شبیه هم می کنند. همه شبیه ننه بیر بیر می شوند.کی؟ ننه بیر بیر.
یک روز ننا با خودش دو پارچه فروش دوره گرد آورد تا مامانی از بین پارچه ها، برای جهاز ز پارچه تشکی انتخاب کند. پارچه فروش ها عرب بودندو ننا آن ها را وسط معامله در خانه همسایه ایی، کشانده بود اینجا . برای همین، پارچه فروش ها هی غرغر می کردند به صدای خفه. مامانی به اکراه یک پارچه ایی را انتخاب کرد. چیت نارنجی رنگی بود، متری هفت تومن. آن موقع بستنی لیسی سه تومن و کاسه ایی پنج تومن بود. سال بعدش پفک لی لی پوت هم پنج تومن شد. ننا گفت که گران است. پارچه فروش کوچکتر، یک قسمت از پارچه را با دست پاره کرد و گفت که نمی فروشد. ننا گفت که اوقات تلخی نکند. بیز نکند و پارچه را ارزان تر بفروشد. پارچه فروش می گفت نه ننه بیربیر، نمی شود. به فارسی کتابی حرف می زد. ما به این نمایش می خندیدیم. رقم معامله یادم نمی اید. اما تشک های گل نارنجی را چرا. 

Monday, August 20, 2012

26


بابا پشت اوو پرسید که نان بیشتر می خورم یا برنج. با نان که هیچ میانه ایی نداشتم اما فکر کردم اگر ببگویم برنج، فکر می کند آداپت نشدم با اینجا. گفتم نون. گفت پس فطریه ات را به نرخ نان می دهم. ای بابا. قدیم ها، دوست داشتم به حرف زن های همسایه گوش کنم. اولی از آزار و اذیت مادر شوهرش می گفت. دومی از شوهر جوانمرگش. سومی از خیاط پارچه خراب کنش. هر کسی نوبتی یک جمله می گفت. هرکسی قصه خودش را. همه به گونه ایی باور نکردنی نوبت همدیگر را رعایت می کردند، وسط حرف هم نمی پریدند و از هر جا که قصه شان بریده می شد ادامه می دادند. در فضیلت شنیدن و گوش ندان. حرف زدن و نشنیدن. 

Friday, August 17, 2012

25


ننا برادری داشت که ما حاجی دایی صدایش می کردیم. کلاه بره بر سر، تابستان و زمستان. مالدار بود. پایش هم به طرز عجیبی ذوزنقه بود. به خاطر فرم گالش هایش بود. چوپان بود. از کوه و دره، پایین و بالا می کرد و پایش مدام توی گالش های پلاستیکی و جوراب های شش سیخ پشمی می گشت که آن طور ذوزنقه ایی شده بود. کدام طور؟ بروید خودتان ببینید. پای همه گالش ها همین طور است. کم حرف می زد. حرف های کمش، تعریف از دستپخت صاحبخانه و مهمان نوازی و این ها بود. حداقل آن هایی که من شنیدم این بود. بر عکس ننا که زیاد حرف می زد و از همه چی ناراضی بود، از زن خرچنگال همسایه تا مرغ کرچش. من دلم می خواست حاجی دایی باشم ولی ننا شدم.
یک تمرینی داشتم، برای کمتر حرف زدن. خیلی قدیم ها. صبح تصمیم می گرفتم توی مدرسه بیشتر از 10 کلمه حرف نزنم. تو سرویس مدرسه، جواب سلام بچه ها را با سر می دادم و"زبان بریده به کنجی نشسته". متاسفانه گوشم صداها را می شنید. صداها درباره فوتبال، پیش بینی قسمت بعدی "در پناه تو" و سیاهچاله ها بودند. بعد من وارد می شدم. شما فرض کن که بین من و راوی یک دری وجود دارد. من در را با لگد می شکستم و نه خیر، نه خیر گویان وارد می شدم. غروب های روز تمرین، عذاب آور بود. بیشتر از همیشه حرف زده بودم. شکست های کوچک بزرگتر از شکست بزرگ. به هر حال این یک معادله اثبات شده است که قدر مطلق دو عدد کوچکتر از مجموع قدر مطلق هر کدام است. خوشبختانه این مال اعداد طبیعی هست و برای اعداد موهوی هنوز بدتر است. اگر برای اعداد موهومی بهتر می شد می توانستم یک پیج بزنم در فیس بوک. دل نوشته های موهومی. کمتر حرف نزدن، بخشی از تمرین "آدم دیگری بودن" بود. چرا می خواستم آدم دیگری باشم؟ احتمالا از یک نوع خودشیفتگی ناشی می شود. اه. ول کن.

Friday, August 10, 2012

24


استاد راهنمایم، آقای سنای، خیلی با وجنات است. زبانش پشم زده از بس به من گفته روی ایده های خودم کار نکنم. بچسبم به ایده هایی که در جاهای پدر و مادر دار پابلیش شده اند. گوش من پرده ندارد. حالا چرا این طور است؟ چون که مقاله خواندن، کتاب خواندن سخت تر از ایده زدن است. هی خود شکافی کردم دیدم منتظرم دانش به من وحی شود. دیدم بیشتر چیزهایی که یاد گرفته ام سعی و خطا بوده است. همین ریاضی مثلا. از یک جایی مشهود می شوی به اعداد طبیعی، لاجرم بقیه می آید. از وقتی تصمیم گرفتم زبانم بهتر شود، از خواندن متون انگلیسی فرار می کنم و منتظرم در یکی از شب های قدر دیکشنری آکسفورد بر من نازل شود. اسمش ترس از تلاش برای دانستن است. در حالی که تنبلی مفهومی به کرات ستایش شده است، ترس از تلاش برای دانستن به سفلیس می ماند توی دیت اول. آدم شرمش می آید عیانش کند.

Sunday, August 5, 2012

23


آبگرمکن نفتی بود. نفت به اندازه نبود. هفته ایی یک بار می رفتیم حمام. آخر هفته. طولانی، مثل مهمانی بود. حمام یک نیمچه وانی داشت که به چشم ما استخر می آمد. خود حمام بزرگ بود و تنها با بخاری هیزمی گرم می شد. روز قبلِ حمام باید می رفتند از باغ هیزم می آوردند. مامانی دوست نداشت این طوری. استانداردهای زندگی اش جابه جا شده بود. ما بچه ها استانداردی نداشتیم. یک لگن حجیم قرمز بیضیوی –آدم یاد هذلولی می افتد- هم داشتیم برای نگه داری آب گرم. از بس که آب مدام گرم و سرد می شد. قبل از حمام هر کداممان یک ورش را می گرفتیم و مثل تابوت می گذاشتیم رو شانه هامان  و "ای لشگر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش" می خواندیم. ننا هم روحیه ی وطن پرستیمان را تشویق می کرد. مامانی آن موقع نمی توانست این حجم از ولِوشو را تحمل کند. کمربند سفیدش را می آورد و می گفت "کمربند بارونه، کمربند بارون". مثلا قرار اشت تنبیه شویم. ما لگن را ول می کردیم و دست می زدیم و می خواندیم "کمربند بارونه، کمربند بارونه". نمایش که تمام می شد مامانی توی حمام انتقام می گرفت وقت کیسه کشیدن.
چندباری هم نفت نبود. باید می رفتیم حمام عمومی. ساک حمام پر می شد از تنقلات و میوه و خارچی. من با ننا می رفتم خزینه، که نمره نبود. دلاک می آمد پشت ننا را کیسه می کشید و اخبار عروس مادرشوهرها و عشق عاشقی ها و دزدی مرغ و خروس را می گفت در حین کار. من یک جای امنی پیدا می کردم و زن هایی که همیشه با لباس می دیدم را دید می زدم. زن های جوان، کبودی های کوچک تنشان را که جای گاز و بوس بود لابد با افتخار به هم نشان می دادند و کبودی های بزرگ را قایم می کردند از هم. پیرترها جلوی حوض آب گرم، چنبره می زدند به انتظار دلاک. بخار آب با بوی صابون های ارزان قیمت قاطی می شد و آدم را منگ می کرد.
حمام عمومی را چندسال پیش کوبیدند. نمی دانم جایش چی کاشتند. یک تپه تاپاله. البته تاپاله در خودِ کلمه اش معنای تپه را مستتر دارد.