Tuesday, November 13, 2012

33

 هوا بارانی بود و دماوند گم بود میان ابر و مه. با ز نشسته بودیم تراس طبقه بالا، دو تایی به شلم . بیشترش داشتیم حرف های خواهرانه ی فلان می زدیم. از آن ها که مامانی نباید بشنود. داشت صبح می شد کم کم. ممتد سیگار می کشیدم و ظرف پوست نارنگی جای زیرسیگاری بود. صدای اذان آمد و مامانی به در تقه زد و آمد تو. به سیگار توی دستم نگاه می کرد با غصه. من انگار که توی مافیام. فک می کنی این سیگاره؟ فک می کنی من سیگار می کشم؟ نه خیر اینجور نیست. دود سیگار از لای انگشتانم می دوید میان فضای بین مان. یک جوری به خنده. می دانستم تمام شده. دست و پا زدن بی فایده. بعد خودم را می گذاشتم جای دود سیگار و می خندیدم. ز ادامه حرفمو گرفت که این سیگار ترک است. سیگار نما. سیگار را گرفتم زیر دماغ مامانی گفتم بو کن. بو سیگار می ده؟ ای بابا. هیچی نمی دونین. سیگارنماس. سیگار نما. من پلیسم. توروخدا منو نکشین. بابا من پلیسم خنگا. مامانی ابرویش را برد بالا و قیافه باهوشش را گرفت و گفت ولی دود دارد. ای بابا دود داره، بو که نداره. بیا تو هم یه نخ بکش.