Monday, March 25, 2013

36

معلم کلاس رقصم خیلی شبیه به والت برکینگ بد  است. هر بار منتظرم بعد از کلاس مث بگذارد کف دستم پنهانی. من در کلاس رقص چی می کنم؟ نظم صفوف را به هم می ریزم. توی آینه به خودم نگاه می کنم و می خندم. من به جک ها سخت می خندم، مگر آن که تصویر داشته باشد. نص یک بار توئیت کرده بود که "مادره می گه قربون چشای بادومی بچه ام برم، بچه هه می گه ننه ، ننه بادوم می خوام". ظاهرا ضرب المثل است. من نشنیده بودم. ضرب المثل نطلبیده جک است. از آن موقع تا همین حالا دارم می خندم بهش. ننه، ننه. 

Tuesday, February 5, 2013

35


برف ها آب شده اند و می شود دوباره با دوچرخه رفت سرکار. خانه خیلی از دانشگاه دور است. استاندارد مسافتم، داچ نیست البته. خیلی از روزها که خودم را زدم به مریضی و بی حالی و ماندم خانه، از پنجره عریض خانه، مردم در حال رکاب زدن در برف و بوران بودند. خودم را تسلی دادم که راهشان اندازه من دور نیست. ترام کند و ارزان است، کوچه خیابان های شهر را دور می زند و از روی پل ها می گذرد. اما خیلی یواش است. هر چند دقیق یک بار می ایستد. مردم توی ترام با صدای بلند می خندند و جوان ترند. گزینه روزهای برفی من، مترو است. مردم جدی و اخمو و خمیازه اند. مترو از کناره می رود. از آن قسمت های شهر که انگار از توریست ها پنهانش کرده اند. بعد نزدیک سنترال سرش را می کند زیر زمین. چند سنتی گران تر است ولی به اندازه ی خوبی سریع هست. آیا مجاز به استفاده از صفت کیفی در توضیح کمیت هستیم؟ بله فرزندم، شما مجاز به همه چیز هستید. اوایل توی مترو، فقط سودوکو حل می کردم. کمین می کردم یکی روزنامه اش را جا بگذارد و من بر دارم برم صفخه سودوکو و پیش بینی وضعیت هوا. چند بار هم ورق های خیسش را از زمین ورداشتم، زیر پای مردم. سودوکو سن آدم را چند صد سال جا به جا می کند. دغدغه ایی نداری. حقوق مفت خوری ماه به ماه می آید تو حسابت. سگت موقع جویدن خِر خِر می کند. از این چیزها. علاقه ام را به سودوکو در مترو از دست داده بودم خیلی قبل تر از آن که کشف کنم روزنامه متروها نوی خشک را مردم از کجا برمی دارند. به جایش کتاب می خواندم. یک سری داستان های کوتاه از استیفن کینگ بود. به طرز نا امید کننده ایی برایم غیرترسناک و فلان بود. انگار دارم هیچکاک می بینم. از هپی اندینگ ها کلافه شده بودم. برف ها آب شد و مرد داستان یک جایی با رولور کالیبر38 اش – شبیه ناوارو نیست جان من؟- یک کنجی از اتاق تاریک رو به پنجره ایی که پرده اش کشیده شده ایستاده.
فستیوال فیلم رتردام بود. سه تا فیلم برای روز آخر انتخاب کردیم با میم که برویم ببینیم. انتخاب کردیم؟ "پذیرایی ساده" توی لیست بود -جای زخمش الان بهتر شده.-دو تا فیلم دیگر باید یک جوری انتخاب می شد که با هم تداخل نداشته باشد . چرا؟ چون نذر داشتیم که سه تا فیلم بینیم پشت هم. راه دور بود و مغزهای اقتصاد که من باشم و کمی میم، قویا رکامند کرده  بودند که تا آن جا که می روید تا جان در بدن دارید فیلم ببینید. فیلم دوم را نیمه مست بودم. ناهار دیر شد و رستوران نزدیک سالن فیلم دو خیلی شیکان پیکان بود و گارونش یک بطری شراب فرانسه آورد سر میز. من هم بنده ی مغز اقتصاد. با وجود نا هوشیاری ام، فیلم دوم که قرار بود کمی ترسناک باشد، بسیار چرت بود. از تویش کمدی در می آمد. کمدی چارلی چاپلینی. بعد فیلم آخر شب، قرار بود فیلم خیلی ترسناک باشد. فیلم ژاپنی، کارگردان کینه و این ها. هی از تصور بعد فیلم لبخند می زدم که شب است. خلوت است. باد می آید. فک می کنی کسی پشت سرت هست. بر می گردی هیچکی نیست. می ترسی دوباره برگردی. چون توی همه این فیلم ها، این همان نقطه فلان است. نصف سالن ژاپنی ها نشسته بودند. این ور و آن ور ما هم. این از فیلم ترسناک تر بود. توی ژاپن رسمشان است انگار که هرکی هرجایی بمیرد، می آید هر کی دلش خواست را خفت می کند. سوژه هم یک بچه است که بای دیفالت به صرف بچه بودنش، بی گناه هست و این پارادوکس قرار است که قسمت منطق و احساس کله ات را با هم داون کند. هیچی فیلم ریده بود. داستان ترسناک، اخبار ایران هست. خبرها نه، کامنت ها. فیلم ترسناک، بزن بی بی سی، گوگوش فلان، اخبار ورزشی. 

Friday, January 18, 2013

34


من منفی هستم. نسبت به میانگین آدم هایی که دیده ام. علاوه بر این که منفی هستم دوست دارم توالی اتفاق ها را پیش بینی کنم. توالی اتفاق ها با جامعه آماریست که یک جایی ذخیره شده مثلا. یک پدر و دو پسرش توی دریا غرق شدند. اولین چیزی که به ذهنم رسید مادر بیچاره خانواده بود. اطلاعاتم آپدیت شد و فهمیدم، مادر خانواده، مادر ژنتیکی نبود و صرفا همسر مرد بود. داستان طور دیگری شد. حتما زن، مرد پولدار و دو پسرش را مسموم کرده و فرستاده توی دریا. چرا؟ پول. خانم جوانی بعد از خوردن شاتوت می میرد.  زن زیبا بود مرد حسود بود و زنش را مسموم کرده. چرا که نه. من داستان ها را اینجوری می سازم. اشک ها را جلوی دوربین باور نمی کنم. لبخندها را. یک جاهایی سعی کردم مچم را بگیرم. حتما از عقده و فلان است. جواب نمی دهد. قصه را ساده می کنم و دنبال سایکوی ماجرا می گردم. با ساده کردن قصه، یک قسمتی از جزیئات با ارزش از دست می رود ولی تا وقتی نتیجه قابل قبول است، چیزی را نمی شود عوض کرد. آیا این باعث می شود من آدم ساده لوحی نباشم؟ به هیچ وجه. به طرز غیرقابل باوری ساده لوح هستم و متاسفانه دانستنش کمکی نمی کند که نباشم. متاسفانه چون می دانم که تا قسمتی پارانوئید هستم، به دستاوردهایم برچسب می زنم. سعادت در این است که باشی وندانی.