Monday, June 18, 2012

21


عکسم را که دیدم خشکم زد. خشک مرا زد. ها ها. اولش تصمیم گرفتم از کسی که عکس را آپلود کرده توی فیس بوک بدم بیاید. بیماری قدیمی.  بعدش آن هایی که زیر عکس نوشتن خوجگل خانم. از تعدادیشان آلردی بدم می آمد. بعدش دیگر اشک جوانه زد توی چشم هایم. فهمیدم این عکسِ زشت من نیست، نیمرخم زشت است. حداقل از آدم هایی که تا به حال دیده­ام زشت تر است. هی عکس را بالا و پایین کردم. میم آمد و گفت به به چه لبخندی. لبخندهایم یا از سر ادب است یا تظاهر به مهربانی. انسان اولیه لبخند می زد؟ بعید می دانم. نتیجه نظام سرمایه داری است. لبخند توی عکس، لبخند تظاهر به مهربانی ام بود. زیاد هم لبخند نبود. بیشتر شبیه بود به تبسم پیامبر اکرم که دندان­های مبارکشان آشکار می شد. زیر چشمم چروک های خستگی و سن وسال لابد، جمع شده بود و بینی ام هم مثل ستون فقرات گربه ی مریض شده بود. یک طوری که اگر رزولوشن عکس بالاتر بود موهای توی دماغم معلوم بود. موهایم توی بهترین و بدترین حالتشان بودند، بی شانه. هی عکس را بالا و پایین کردم. متاسفانه هچ چیز تغییر نکرد. آمدم یک چیز بامزه ایی بنویسم زیر کامنت ها، یک طوری که انگار پروست زندگی ام را دگرگون کرده، اما نشد. بعد گفتم ظرف های مانده از ناهار را بشویم. هی عکس لایک می خورد و دستم می لرزید و قاشق و چنگال ها ی کفی می افتاد توی سینک. هیچ معجزه ایی نمی شد. هیچکی نپرسید "چرا انقدر زشت افتادی تو این عکس- سگ خورد- عسیسم؟" بعدش دیگر دست و پا نزدم- روایت های من همَش بعد و بعدش دارد، انگار دارم الگوریتم می نویسم- و باور کردم که نیمرخ زشتی دارم. توی ذهنم آدم های بدریخت را به چپ چپ، به راست راست کردم و دیدم نیمرخشان قشنگ تر از من است. به طور مطلق و نسبی. اکانتم را دی اکتیو کنم؟ دیگر با کسی عکس نیاندازم؟ برگردم به بیشه ی خودم؟ آدم ها را بریزم توی دهن کوسه ها و بروم یک مختصات بی آینه پیدا کنم؟
عمه عیشاق، عمه ییلاقی مان بود. جیر بود. یعنی مسلط و سوار بود. روی چه نمی دانم. همه چی حتما. با مردها درشت حرف می زد. کسی از کنار خانه اش رد نمی شد. دختر نیمچه خانی بود با مال و منال ولی ازدواج نکرده بود. مامانی می گفت از بس بد دهن و سلیطه است کسی رغبت نمی کند بگیردش. ننا می گف هیشکی رِ آدِم حساب نکنده. پشت لبش دو تا موی نازک مثل سیبیل سگ ماهی داشت.  موهایش را به دقت ازوسط فرق می گرفت –موهاتو از وسط جمع کن ببینم. هاها- و عروسک های پارچه ایی ریز و درشت درست می کرد و می زد تن دیوارهای خانه خیلی تمیزش. اول آدم را از آن سر کوه صدا می کرد که بیا چایی بخور پیش من. قبلش مجبورت می کرد پایت را چشمه سر بشویی. نیمرخش هم خیلی قشنگ تر از نیمرخ من بود.