Tuesday, September 25, 2012

30


یک یورو و پنج تا یک سنتی. دوباره توی جیب هایم نگاه کردم. انگار مثلا معجزه می شد بعدش. به جز موبایل خاموش، چند تا دستمال تکه پاره و توتون سیگار چیزی ته جیبم نبود. توتون ها رفته بودند زیر ناخن هایم. انگار تازه از گل بازی برگشته ام. بلیط مترو 2 یورو و 70 سنت بود. یعنی اگر کارت نمی داشتی. همین جمله آخری که من نوشتم برای خودمان چه آسان است ولی آن بیچاره ایی که بخواهد فارسی یاد بگیرد، زیرش می زاید لابد. فکر کردم از کسی قرض بگیرم. بروم جلو و بگویم ببخشید من کیفم رو جا گذاشتم، می شه یه کم بهم پول قرض بدین. اولین نفری که بگوید نه، له می شوم بعدش. بگویند "آره بیا اینم پول" هم معلوم نیست که نشوم. فک کردم قیافه ام به کیف جا گذاشته ها نمی خورد. به کتک خورده ها می خورد. بگویم کیفم را گم کردم یا دزدیند ازم. جای چند تا کبودی روی دست و پایم را که از اثرات زمین خوردن با دوچرخه است را نشان بدهم و بگویم ببینید اینجا ها، جای چنگ های دزد است. یک جایی شنیدم این محله ی ناامن آمستردام است. بعد پلیس از من جزیئات بیشتری می خواهد. انگشت نگاری و فلان هم می کند. تا هفته های بعد پلیس و مشاور آسیب های اجتماعی است که می آیند دم در خانه. هر روز زنگ می زنند که بیا یک کیف سرمه ایی پیدا شده مال تو نیست. نخواستیم بابا اصلا. هنوز سرگردانم دم باجه بلیط. فکر می کنم الان دیگر انقدر خِ خِ کردم که دیگر نمی شود از کسی پول قرض گرفت. آدم آبرومند کیف پول جاگذاشته/ گم کرده/دزدیده شده یک راست می رود سراغ مردم و می گوید چی شده. نمی رود یک ربع دورشان طواف کند. شهامتش را نداشتم. فکر کردم همان کاری را بکنم که بیشتر، رنگین پوست ها می کنند اینجا. یکی کارت بکشد و من پشت سرش بروم. یک جایی کمین کردم. کمی خلوت شد و شکارهای من رسیدند. یک مادر و پسر سیاه. رفتم پشت مادر ایستادم. پسر کارت کشید. مادر به دنبالش. بعد هم آن صدای بوق بوق متقلب ها از گیت آمد. برگشتم سر جای اول. روی زمین چند تا کارت افتاده بود. آن ها را هم امتحان کردم نشد. بعدش دیگر سکیوریتی مترو آمد. فکر کردم عیبی ندارد اصلا پیاده می روم. فکر کردم چند ساعت می شود پیاده؟2 ساعت؟ بیشتر؟ اگر گم می شدم که خیلی بیشتر. تازه اینجا محله ی ناامنی بود. با چاقو تهدیدم می کردند که پول هایت را رد کن بیاد. هر چه قسم و آیه که من اگر پول داشتم پیاده نمی آمدم، باور نمی کردند. یعنی اول چاقو را فرو می کردند توی پهلویم بعد هم جیب هایم را می گشتند و باور می کردند. که البته خیلی دیر بود. نه برای آن ها، برای من. به هر حال قرار نبود زنده بمانم. برگشتم به ورودی ایستگاه. پریدم پشت یک خانوم قد بلند و از گیت رد شدم.  

Saturday, September 22, 2012

29


به نظرم توی عمرم زیاد سگ دو زدم. یعنی بیشتر از آن چیزی که باید. یک جایی باید می ایستادم. شاید دویدنم از غریزه فرار آمده. پای سگ ها تاول زده. سگ های مردم می روند سوار فرست کلس می شوند. انگار که از زمینی که یک غول شخمش بزند شش روزه چیزی نخواهد رویید. شسته ام کله را. بعضی از لکه ها پاک نمی شوند. گربه شور شده لابد. خواب یک باغ میوه را دیدم. یک میوه ایی بود، پر شده از عسل. باغبان یکی داد دستم. دو چشم از توی میوه خیره شده بودند. با مژه های بلند و پر حجم. مژه ها خورد به صورتم. میوه از دستم غلطید. دو تا جانور پرواز کردند از میانش. میوه را خورده بودم. جانوران خودشان را می کوبیدند به دیواره داخلی شکمم. صبح دیدم پنجره ها بسته است و خانه بوی آشغال می دهد. دلم برای لوبیا سبزها سوخت. قرار بود لوبیا پلو شوند. هیچ چیز سر جای خودش نبود. همه چیز همه جا بود. توی کله ام، هیچی نبود. 

Wednesday, September 19, 2012

28


دندانم درد می کند. فک عقبم. عقب فکم؟ لثه ام شاید. توی دهن کلی سنسور هست. فعلا که یک طرف دارند درد را مخابره می کنند. گزینه اولم سرطان دهان است. چون چند روز است مدوام سیگار کشیده ام. بابای نازنین هم سیگاری بود. سرطان کام گرفت و مرد. بعد مثلا من هم اینجا می میرم. تا روز آخر زندگیم، به خانواده نمی گویم که سرطان دارم. بعد جنازه ام را با ترکیش ایر می فرستند ایران. چون تا آن موقع بقیه پروازها به ایران تحریم شده و به ایران ایر هم سوخت نمی فروشند. ترکیش هم برای هر پرواز به ایران 4 هزارتا کم کمش می سلفد. میم حسابم را که دانشگاه به آن پول می ریزد برای پول بلیط خالی می کند. حتما حمل جنازه بیشتر خرج دارد. مامانی و بابا باور نمی کنند که من مرده ام. بابا را مطمئنم. به نظرم مامانی با این مسائل کنار می آید یک طوری. بابا نه. لیلا ی همسایه یک شایعه ایی درست کرده تو کوچه که من از ایدز یا اوردوز مرده ام. مامانی در حالیکه خیلی هم مطمئن نیست از این شایعه غصه می خورد و لیلا را نفرین می کند. توی زمین های چالی جا نیست. من هم وصیت کرده ام مرا توی خانه شیرگاه قبر کنند. اما عمو الف با بابا صحبت می کند که این کار را نکند. کسی که از آینده خبر ندارد. یک وقتی خواستید باغ را بفروشید. نمی شود این طور که. مرا می برند ییلاق. ییلاق اینجا اسم خاص است. کاف می گوید که لااقل درخت سیب بکارند روی خاکم. چه خوب یادش مانده. عمه صاد هم می آید یک قطعه حماسی می خواند سر خاکم که درست است که من مرده ام ولی زندگی تمام نشده. کم کم خبر به دوستانم می رسد. خبرش دردناک است. اما زود فراموش می شود خیلی وقت است که نیستم توی زندگیشان. شاید هم سرطان نداشته باشم به خاطر حساسیت لثه ام به مسواک هتل ارزانقیمتی نزدیکی وین باشد. به هر حال دو بار مسواک زوری صبح و شب را زده ام همیشه.
باغ، یک "کهنه خونه" هم داشت. دارد هنوز. مال ننا اینا بود. از خیلی قدیم. یک سالی خانواده احمد کاشیکار نشستند در این خانه. کرایه نمی دادند، به جایش مواظب خانه و باغ بودند. از آن جایی که ما از جایمان تکان نمی خوردیم سال تا سال، مواظب خانه آن ها هم بودیم. آیا من دارم مردسالاری را ترویج می دهم؟ چرا خانواده احمد کاشیکار، نه خانواد خانوم بالا، همسرش؟ چون که مردم آن ها را اینطور صدا می زدند. آیا سریال فرندز همجنس گرایی را تقبیح می کرد؟ چون راس یک جایی گفته خانمش گی شده، به جای اینکه گی بوده وحالا فهمیده؟ خلاصه، اولین مواجهه ما با خانواده احمد کاشیکار این بود که وقت مسواک کردن کنار حوض، بچه هایش از پشت فنس با تمسخر به ما خیره می شدند. به هرحال منطق قوی تر همیشه پیروز است. ما تا مدت ها مسواک نمی زدیم شب ها و مامانی را حرص می دادیم. خانوم بالا را هم همینطور. اینطوری که من و ز با صدای بلند و نوبتی می گفتیم پایین، بالا و او از آن ور می گفت که بله. ما هم می گفتیم که با او نبودیم. خیلی وقت های مسواک زدن، بچه های خانوم بالا و احمد کاشیکار را می بینم که از توی آینه به من نگاه می کنند. بعد از سرطان دهان، اگر دکتر منعم کند از مسواک زدن هم یاد آن ها می افتم.