بچه های مردم همه در حال تولید محتوا هستند. همین طور
مثل کمباین درو می کنند و بسته های مکعبی کاه و کَمل می دهند بیرون. عکس می گذارند
تو فلیکر، آهنگ و فیلم می سازند، کتاب چاپ می کنند. من چی؟ دارم هنوز به کلاهی که
در یکی از بیشمار روزهای بارانی اینجا به همکار هندی ام قرض دادم و پسش نیاورده
هنوز، فکر می کنم. برایش چند بار ایمیل زدم که کلاهم را بیار. خوشبختانه این زبان
دوم از خجالت آدم کم می کند. منتها زبان دوم من، زبان اول اوست لابد که یک روز می
گوید کلاهت خیس بود و گذاشتم خشک شود، فردایش می گوید که تو که از آن کلاه استفاده
نمی کردی. مردک قرمداغ اگه بنا به استفاده نبود چرا خریدمش پس. دغدغه ام همین است.
متاسفانه سندرم "بچه های مردم" مرا ول نمی کند. فکر نمی کردم که مبتلا
هستم. آدم همیشه درد و مرضش را یک دفعه ایی می فهمد که ای بابا سرطان پستان داشتم،
واسه همین شیرم ترش بود. تجربه های انسانی غیرقابل استناد. همین استناد خیلی چیز
بی خودی هست. انگار مافیاس. ولمان کن بابا. من چشم راستم دنیا را با رنگ های سرد
می بیند، چشم چپم با رنگ گرم. مرده شور این مختصات بازی ها را ببرند.