Wednesday, October 24, 2012

32


صبح زود پا شدم ار خواب. فبلش داشتم خواب می دیدم شاگرد استاد اعظم هستم. کی؟ استاد اعظم. همون پیرمرد ریش سفید که تو کارتون توشه شان بود. استاد داشت مرا با جمله های نامفهوم تحسین می کرد. شما بودی پا می شدی؟ نه والا. متاسفانه جمله های آخر استاد با آهنگ آلارم قاطی شده بود. دیدم استاد به پنیرگویی افتاده، دل کندم از محضرش. باید هفت رتردام می بودم. دموی فلان. ساعت پنج و نیم بود. موهایم را بستم. باز کردم. اتو کشیدم. دوباره بستم. رژ گونه و رژ پرنگ. وقت بیشتری نداشتم. همه این تلاش ها برای این بود که هندی به نظر نرسم. غریبه های هندی به من نزدیک می شوند و با اطمینان می پرسند که از هند آمدی؟ من نمی خواهم از هند آمده باشم. بله. انگلیسی شان چند هزار برابر بهتر از من است. دلیل که نمی شود، می شود؟ ارائه دمو با من و کاندن همکار هندی ام است. من کاندوم صدایش می کنم. او هم ملیت مرا مسخره می کند. اگر نکند هم باز کاندوم صدایش می کنم. بعد از کنفرانس در راه برگشت می روم دستشویی. دس شویی بان – که چینی نیست- می پرسد هندی هستی؟ فکر می کنم رژم پاک شده لابد. صورتم را کج و کوله می کنم به دلخوری و می گویم نه. می گوید خیلی شبیه شونی. ایس خوت. نبرد امروزم را باخته ام.
چمدان و بند و بساطم  را از هفته پیش پهن کرده ام وسط هال. روی میز کارم شمارش معکوس گذاشته ام. بلیطم را خیلی بار، بالا پایین کرده ام. ولی دارد بدتر می شود. یعنی با این کارها نمی شود آدم خودش را گول بزند. سه ماه پیش خوش-حال بودم که دارم برمی گردم خانه. الان هر چه به پروازم نزدیک تر می شوم، هیجانم با واحد مشخصی به ترس تبدیل می شود.
چسب پشت تابلوها استقامت ندارد. هر دو هفته یکبار از دیوار سر می خورند. تابلوها، نقاشی ها یک دو ساعته ام هستند. نماد کارهایی که جراتش را ندارم، شجاعت تمام. خودم را در معرض قضاوت هر روزه ی خودم و آدم ها می گذارم. آن هم نه با بهترین نقاشی ام. با ضعیف ترینشان که تویشان قلمو از مغز و دست می زند بیرون.


Tuesday, October 2, 2012

31

گلویم می خارید. تخت گرم بود. بیرون سرد. خودم را سرگرم کردم که روز به تاخیر بیفتد.روز کی شروع می شود؟ وقتی که پایم را بگذارم بیرون از خانه. از چارچوب در به این ور. روی میز را مرتب کردم. ظرف ها را چیدم توی کابینت. قوری را شستم. نه خیر روز آمده بود. با دلخوری لباس پوشیدم. دیدم جورابم لنگه به لنگه است. رفتم عوضش کنم. صدای در آمد. زنگ در خانه شیرگاه را که می زدی، صدای بوق تلفن می شنیدی. عادت کرده بودیم وقتی کسی زنگ می زد می گفتیم برو ببین کی بوق زد؟راننده خطی. خلاصه بوق زدند. ساعت حدود 12 بود و من منتظر بسته پستی. انگار که درس نخوانی و برف بیاید و مدرسه تعطیل باشد. منظورم این است که از تنبلی، نتیجه خیلی خوب بگیری. پشت در عوض پستچی، یک خانم و آقای داچِ خندان روییده بودند. برف آمده اما مدرسه باز است. یک چیزی گفتند که تویش پرژن داشت. گفتم یا و بعد خانم زد کانال سه. اخبار ورزشی. الکی. خبر ورزشی نبود. گفت که دوره آشنایی با زبان فارسی دیده و به فرهنگ ایرانی علاقه دارد و این ها که بیاییم یک روز باهم حرف بزنیم و معاشرت کنیم. من هم خودم را هیجان زده نشان دادم. فکر کردم ریکشن درستی هست. مردم چه فکری می کنند اگر قانون دوم نیوتن در تو برقرار نباشد. متاسفانه پرده میان تظاهر و صداقت در من، از شدت عبور و مرور دریده شده. روح حسن بابا در من حلول کرد و گفتم که بیایند حتما که غذای ایرانی درست کنم براشان. روح ننا سریع خودش را رساند به مهلکه که راستی شما از کجا دانستید که من ایرانیم؟ -البته اینجا انگار ننا لهجه اش افغانی است- اسمم که روی در نیست. خانم گفت که چند وقت پیش دو نفر آمدند اینجا، شما را دعوت کنند به کلیسای فلان. فهمیدند شما ایرانی هستید و من را فرستادند با شما بیشتر و بهتر حرف بزنم. فهمیدم که کانال قرآن بود و من دو تا ملا را دعوت کردم بیایند اینجا غذا کوفت کنند. گفتم که آتئست هستم و دست از سرم بردارند. اگر به خودم بود این را هم نمی گفتم و در را می بستم به رویشان. پس به کی بود؟ گفت که مهم نیست، ما می توانیم درباره دوستی و صلح برای مردم جهان حرف بزنیم، به هر حال همه به صلح علاقمندند. من به صلح علاقه دارم؟نه واللا. به جنگ علاقه دارم؟ نه به اللا. من اصلا آرزوی جمعی ندارم. یعنی یک آرزوی جمعی دارم ولی چون خودم تویش دخیل نیستم زیاد حساب نمی شود. آرزو هم نیست. نفرت از خرد انسانیست. متاسفانه چند نوع روغن و آب را قاطی کرده ام توی این آرزویم. برای همین چیز قابل استنادی نیست. لبخند زدم و در را بستم.