صبح زود پا شدم ار خواب. فبلش داشتم خواب می
دیدم شاگرد استاد اعظم هستم. کی؟ استاد اعظم. همون پیرمرد ریش سفید که تو کارتون
توشه شان بود. استاد داشت مرا با جمله های نامفهوم تحسین می کرد. شما بودی پا می
شدی؟ نه والا. متاسفانه جمله های آخر استاد با آهنگ آلارم قاطی شده بود. دیدم
استاد به پنیرگویی افتاده، دل کندم از محضرش. باید هفت رتردام می بودم. دموی فلان.
ساعت پنج و نیم بود. موهایم را بستم. باز کردم. اتو کشیدم. دوباره بستم. رژ گونه و
رژ پرنگ. وقت بیشتری نداشتم. همه این تلاش ها برای این بود که هندی به نظر نرسم.
غریبه های هندی به من نزدیک می شوند و با اطمینان می پرسند که از هند آمدی؟ من نمی
خواهم از هند آمده باشم. بله. انگلیسی شان چند هزار برابر بهتر از من است. دلیل که
نمی شود، می شود؟ ارائه دمو با من و کاندن همکار هندی ام است. من کاندوم صدایش می
کنم. او هم ملیت مرا مسخره می کند. اگر نکند هم باز کاندوم صدایش می کنم. بعد از
کنفرانس در راه برگشت می روم دستشویی. دس شویی بان – که چینی نیست- می پرسد هندی
هستی؟ فکر می کنم رژم پاک شده لابد. صورتم را کج و کوله می کنم به دلخوری و می
گویم نه. می گوید خیلی شبیه شونی. ایس خوت. نبرد امروزم را باخته ام.
چمدان و بند و بساطم را از هفته پیش پهن کرده ام وسط هال. روی میز
کارم شمارش معکوس گذاشته ام. بلیطم را خیلی بار، بالا پایین کرده ام. ولی دارد
بدتر می شود. یعنی با این کارها نمی شود آدم خودش را گول بزند. سه ماه پیش خوش-حال
بودم که دارم برمی گردم خانه. الان هر چه به پروازم نزدیک تر می شوم، هیجانم با
واحد مشخصی به ترس تبدیل می شود.
چسب پشت تابلوها استقامت ندارد. هر دو هفته
یکبار از دیوار سر می خورند. تابلوها، نقاشی ها یک دو ساعته ام هستند. نماد
کارهایی که جراتش را ندارم، شجاعت تمام. خودم را در معرض قضاوت هر روزه ی خودم و
آدم ها می گذارم. آن هم نه با بهترین نقاشی ام. با ضعیف ترینشان که تویشان قلمو از
مغز و دست می زند بیرون.