Tuesday, October 2, 2012

31

گلویم می خارید. تخت گرم بود. بیرون سرد. خودم را سرگرم کردم که روز به تاخیر بیفتد.روز کی شروع می شود؟ وقتی که پایم را بگذارم بیرون از خانه. از چارچوب در به این ور. روی میز را مرتب کردم. ظرف ها را چیدم توی کابینت. قوری را شستم. نه خیر روز آمده بود. با دلخوری لباس پوشیدم. دیدم جورابم لنگه به لنگه است. رفتم عوضش کنم. صدای در آمد. زنگ در خانه شیرگاه را که می زدی، صدای بوق تلفن می شنیدی. عادت کرده بودیم وقتی کسی زنگ می زد می گفتیم برو ببین کی بوق زد؟راننده خطی. خلاصه بوق زدند. ساعت حدود 12 بود و من منتظر بسته پستی. انگار که درس نخوانی و برف بیاید و مدرسه تعطیل باشد. منظورم این است که از تنبلی، نتیجه خیلی خوب بگیری. پشت در عوض پستچی، یک خانم و آقای داچِ خندان روییده بودند. برف آمده اما مدرسه باز است. یک چیزی گفتند که تویش پرژن داشت. گفتم یا و بعد خانم زد کانال سه. اخبار ورزشی. الکی. خبر ورزشی نبود. گفت که دوره آشنایی با زبان فارسی دیده و به فرهنگ ایرانی علاقه دارد و این ها که بیاییم یک روز باهم حرف بزنیم و معاشرت کنیم. من هم خودم را هیجان زده نشان دادم. فکر کردم ریکشن درستی هست. مردم چه فکری می کنند اگر قانون دوم نیوتن در تو برقرار نباشد. متاسفانه پرده میان تظاهر و صداقت در من، از شدت عبور و مرور دریده شده. روح حسن بابا در من حلول کرد و گفتم که بیایند حتما که غذای ایرانی درست کنم براشان. روح ننا سریع خودش را رساند به مهلکه که راستی شما از کجا دانستید که من ایرانیم؟ -البته اینجا انگار ننا لهجه اش افغانی است- اسمم که روی در نیست. خانم گفت که چند وقت پیش دو نفر آمدند اینجا، شما را دعوت کنند به کلیسای فلان. فهمیدند شما ایرانی هستید و من را فرستادند با شما بیشتر و بهتر حرف بزنم. فهمیدم که کانال قرآن بود و من دو تا ملا را دعوت کردم بیایند اینجا غذا کوفت کنند. گفتم که آتئست هستم و دست از سرم بردارند. اگر به خودم بود این را هم نمی گفتم و در را می بستم به رویشان. پس به کی بود؟ گفت که مهم نیست، ما می توانیم درباره دوستی و صلح برای مردم جهان حرف بزنیم، به هر حال همه به صلح علاقمندند. من به صلح علاقه دارم؟نه واللا. به جنگ علاقه دارم؟ نه به اللا. من اصلا آرزوی جمعی ندارم. یعنی یک آرزوی جمعی دارم ولی چون خودم تویش دخیل نیستم زیاد حساب نمی شود. آرزو هم نیست. نفرت از خرد انسانیست. متاسفانه چند نوع روغن و آب را قاطی کرده ام توی این آرزویم. برای همین چیز قابل استنادی نیست. لبخند زدم و در را بستم.


No comments:

Post a Comment