من منفی هستم. نسبت به میانگین آدم هایی که دیده
ام. علاوه بر این که منفی هستم دوست دارم توالی اتفاق ها را پیش بینی کنم. توالی
اتفاق ها با جامعه آماریست که یک جایی ذخیره شده مثلا. یک پدر و دو پسرش توی دریا
غرق شدند. اولین چیزی که به ذهنم رسید مادر بیچاره خانواده بود. اطلاعاتم آپدیت شد
و فهمیدم، مادر خانواده، مادر ژنتیکی نبود و صرفا همسر مرد بود. داستان طور دیگری
شد. حتما زن، مرد پولدار و دو پسرش را مسموم کرده و فرستاده توی دریا. چرا؟ پول.
خانم جوانی بعد از خوردن شاتوت می میرد. زن زیبا بود مرد حسود بود و زنش را مسموم کرده.
چرا که نه. من داستان ها را اینجوری می سازم. اشک ها را جلوی دوربین باور نمی کنم.
لبخندها را. یک جاهایی سعی کردم مچم را بگیرم. حتما از عقده و فلان است. جواب نمی
دهد. قصه را ساده می کنم و دنبال سایکوی ماجرا می گردم. با ساده کردن قصه، یک
قسمتی از جزیئات با ارزش از دست می رود ولی تا وقتی نتیجه قابل قبول است، چیزی را
نمی شود عوض کرد. آیا این باعث می شود من آدم ساده لوحی نباشم؟ به هیچ وجه. به طرز
غیرقابل باوری ساده لوح هستم و متاسفانه دانستنش کمکی نمی کند که نباشم. متاسفانه
چون می دانم که تا قسمتی پارانوئید هستم، به دستاوردهایم برچسب می زنم. سعادت در
این است که باشی وندانی.
No comments:
Post a Comment