دندانم درد می کند. فک عقبم. عقب فکم؟ لثه ام شاید. توی دهن
کلی سنسور هست. فعلا که یک طرف دارند درد را مخابره می کنند. گزینه اولم سرطان
دهان است. چون چند روز است مدوام سیگار کشیده ام. بابای نازنین هم سیگاری بود.
سرطان کام گرفت و مرد. بعد مثلا من هم اینجا می میرم. تا روز آخر زندگیم، به
خانواده نمی گویم که سرطان دارم. بعد جنازه ام را با ترکیش ایر می فرستند ایران.
چون تا آن موقع بقیه پروازها به ایران تحریم شده و به ایران ایر هم سوخت نمی
فروشند. ترکیش هم برای هر پرواز به ایران 4 هزارتا کم کمش می سلفد. میم حسابم را
که دانشگاه به آن پول می ریزد برای پول بلیط خالی می کند. حتما حمل جنازه بیشتر
خرج دارد. مامانی و بابا باور نمی کنند که من مرده ام. بابا را مطمئنم. به نظرم
مامانی با این مسائل کنار می آید یک طوری. بابا نه. لیلا ی همسایه یک شایعه ایی درست
کرده تو کوچه که من از ایدز یا اوردوز مرده ام. مامانی در حالیکه خیلی هم مطمئن
نیست از این شایعه غصه می خورد و لیلا را نفرین می کند. توی زمین های چالی جا
نیست. من هم وصیت کرده ام مرا توی خانه شیرگاه قبر کنند. اما عمو الف با بابا صحبت
می کند که این کار را نکند. کسی که از آینده خبر ندارد. یک وقتی خواستید باغ را بفروشید.
نمی شود این طور که. مرا می برند ییلاق. ییلاق اینجا اسم خاص است. کاف می گوید که
لااقل درخت سیب بکارند روی خاکم. چه خوب یادش مانده. عمه صاد هم می آید یک قطعه
حماسی می خواند سر خاکم که درست است که من مرده ام ولی زندگی تمام نشده. کم کم خبر
به دوستانم می رسد. خبرش دردناک است. اما زود فراموش می شود خیلی وقت است که نیستم
توی زندگیشان. شاید هم سرطان نداشته باشم به خاطر حساسیت لثه ام به مسواک هتل ارزانقیمتی
نزدیکی وین باشد. به هر حال دو بار مسواک زوری صبح و شب را زده ام همیشه.
باغ، یک "کهنه خونه" هم داشت. دارد
هنوز. مال ننا اینا بود. از خیلی قدیم. یک سالی خانواده احمد کاشیکار نشستند در
این خانه. کرایه نمی دادند، به جایش مواظب خانه و باغ بودند. از آن جایی که ما از
جایمان تکان نمی خوردیم سال تا سال، مواظب خانه آن ها هم بودیم. آیا من دارم
مردسالاری را ترویج می دهم؟ چرا خانواده احمد کاشیکار، نه خانواد خانوم بالا،
همسرش؟ چون که مردم آن ها را اینطور صدا می زدند. آیا سریال فرندز همجنس گرایی را
تقبیح می کرد؟ چون راس یک جایی گفته خانمش گی شده، به جای اینکه گی بوده وحالا
فهمیده؟ خلاصه، اولین مواجهه ما با خانواده احمد کاشیکار این بود که وقت مسواک
کردن کنار حوض، بچه هایش از پشت فنس با تمسخر به ما خیره می شدند. به هرحال منطق
قوی تر همیشه پیروز است. ما تا مدت ها مسواک نمی زدیم شب ها و مامانی را حرص می
دادیم. خانوم بالا را هم همینطور. اینطوری که من و ز با صدای بلند و نوبتی می
گفتیم پایین، بالا و او از آن ور می گفت که بله. ما هم می گفتیم که با او نبودیم. خیلی
وقت های مسواک زدن، بچه های خانوم بالا و احمد کاشیکار را می بینم که از توی آینه
به من نگاه می کنند. بعد از سرطان دهان، اگر دکتر منعم کند از مسواک زدن هم یاد آن
ها می افتم.
No comments:
Post a Comment