Saturday, September 22, 2012

29


به نظرم توی عمرم زیاد سگ دو زدم. یعنی بیشتر از آن چیزی که باید. یک جایی باید می ایستادم. شاید دویدنم از غریزه فرار آمده. پای سگ ها تاول زده. سگ های مردم می روند سوار فرست کلس می شوند. انگار که از زمینی که یک غول شخمش بزند شش روزه چیزی نخواهد رویید. شسته ام کله را. بعضی از لکه ها پاک نمی شوند. گربه شور شده لابد. خواب یک باغ میوه را دیدم. یک میوه ایی بود، پر شده از عسل. باغبان یکی داد دستم. دو چشم از توی میوه خیره شده بودند. با مژه های بلند و پر حجم. مژه ها خورد به صورتم. میوه از دستم غلطید. دو تا جانور پرواز کردند از میانش. میوه را خورده بودم. جانوران خودشان را می کوبیدند به دیواره داخلی شکمم. صبح دیدم پنجره ها بسته است و خانه بوی آشغال می دهد. دلم برای لوبیا سبزها سوخت. قرار بود لوبیا پلو شوند. هیچ چیز سر جای خودش نبود. همه چیز همه جا بود. توی کله ام، هیچی نبود. 

No comments:

Post a Comment