Saturday, January 14, 2012

11

فیزیکا آدم تنبلی هستم اینرسی سکون دارد می کشد مرا از خوشی کلا. خیلی وقت ها نمی دانم چیزی را می خواهم واقعا یا نه. در بیشتر وقت ها نمی خواهم ولی نمی دانم که از تنبلی ام هست یا از نخواستنم خودم را برای تنبلی ام سرزنش می کنم؟ سر سوزن. هیچی. لذت هم می برم. چذا بعضی چیزها انقدر دشوار است؟ فهمیدن این که آدم یک چیزی را می خواهد یا نه مثلا. ابرها توی آسمان حرکت می کنند، پرنده ها و جت ها. من تفریبا هر این سه تا را دوست دارم، ولی حرکت کردن را نه زیاد. از حرکات فقط غریزی ها را دوست دارم. غریزه چیزی است که حدودش معلوم نیست. می تواند جواب خیلی سوال ها باشد و در عین حال نباشد.
خانم هاویشام بی جهت به من مهربانی می کند. من از مهربانی بی جهت و با جهت متنفرم. چون پس از آن باید به طرف مقابل مهربانی کنم و این مرا زجر می دهد. من دلم می خواهد که هیچ آدمی را برای مدت ها نبینم. به جایش دکستر یا The Walking Dead نگاه کنم. این طوری احساس بهتری دارم. برای اینکه من دچار یک نوع ناهنجاری نادر هستم. این نا هنجاری در مواقعی رخ می دهد که شما انتظار دارید دیالوگ های موجود در سناریوی ساخته ذهنتان، واقعی شوند و راست راست جلویتان راه بروند. اما نمی روند. به نظر من بازنده بودن یک برچسب نیست که از روی پیشانی خودت بکنی و بچسبانی روی پیشانی بغل دستی. بازنده کیفیتی درونیست. مثل جنسیت مثلا. البته جنسیت به فتوای امام قابل تغییر است اما کیفیت بازندگی هرگز. به هر حال جهان در حال گسترش است و هیچ چیزی نمی تواند متوقفش کند.

Tuesday, January 10, 2012

10

سابق براین؛ تیترها را دوست داشتم. تصاویر را. یک تپه ایی در ییلاق بود پر از گیاهان تیغ دار و فلان. ولی قشنگ بود و آدم دوست داشت به خودش که ولو شده تو شیب تپه، نگاه کند. حالا اینکه توی باسن آدم از فرط تیغ و تلو سوزن سوزن شود مشکل راوی نیست. آدم خوشبختی هستم. هر باسنی سوزن های خودش را دارد. آدم خوشبختی هستم چون همیشه از بالا نگاه کرده ام به خودم. دلیل بیشتر، بلکه همه بدبختی هایم. حتی امروز هم که از دوچرخه پرت شدم داشتم به تصویر خودم از بالا نگاه می کردم. برای همین قبل آن که  پاشم و خودمو جمع و جور کنم زدم زیر خنده. به هر حال کل ماجرا شوخی است. غیر از این نیست. گاهی حتی وسط گریه هایم هم می دانم چیز خنده داری اتفاق افتاده. من چرا پرت شدم از دوچرخه؟ چون رسم است. همیشه رسم بر این بوده که من دوچرخه جدید را این طوری پاگشا – کلمه اش همین است؟ پاگشا؟ در هرحال- کنم. مثلا توی نه سالگی ام از روی تراس خانه شیرگاه افتادم و توی هجده سالگی ام – چون خانه های شهری چنان تراس وسیع و بازی ندارند و پارکینگ دارند به جایش، لابد- خودم و دوچرخه را کوبیدم به ستون پارکینگ. جدا، چرا پرت شدم؟ روی دوچرخه بودم، پشت چراغ قرمز. بله اینجا دوچرخه ها خیلی مهمند. موبایلم زنگ خورد، چراغ سبز شد. ندارم مهارت انجام دو تا کار باهم. تو بگو تصمیم گیری ساده. راه افتادم و تلفن را جواب دادم و خوردم زمین و توی گوشی گفتم من همین الان خوردم زمین، بعدا بهت زنگ می زنم. به طور معمول، شخصی که روی زمین است، مردمی را می بیند که موبایل به دست بالای سرش جمع شده اند و دارند فیلم می گیرند. من دیگر توی آن زندگی معمولی نیستم. سه چهار نفر آمدند سمتم و حالم را پرسیدند و دوچرخه ام را بلند کردند و دادند دستم. باید توی دست آدم دست آدمی که دوست داری باشد، ساقه علف باشد، نخ بادبادک باشد. فرمان دوچرخه هم خوب است.
سیستم عاملم توی دفتر مک است. نگاهش که می کنم یاد استاتوس های فیس بوک رفقا درباره استیو جابز می افتم لبخند می زنم. 

Monday, January 9, 2012

9

دوچرخه خریده ام از یک مغازه افغانی. بعد تمام مسیر را با سرخوشی و هیجان تا خانه رکاب زدم. از خوشی های کوچک دریغ شده...

Monday, January 2, 2012

8

دیروز رفتم دنبال خانه جدید. خانه در محله اوست بود و نام چندان نیکی نداشت. این را خانم هاویشام در ایام شادکامیش گفته بود به من. ولی محله از توی گوگل مپ تمیز و خواستنی به نظر می آمد. خلاصه اینکه شب بود بیابان بود زمستان بود. بوران بود . سرمای فراوان بود البته مردهای هراسان هم بود وقتی که رفتم خانه را ببینم. درفضا بوی خاصی پراکنده بود که به سرعت عادی شد برایم. اتفاق معمولی که در این مواقع می افتد این است که از میان چهارتا دری که کنار هم هستند، آن که مخروبه و زشت است در ِ خانه مورد نظر است. خانه مذبور حتی بوی عجیب تری می داد.  بوی ترشی و شیرینی و ماندگی و چه و چه. نامرتب و کثیف. خود صاحبخانه عجیب تر، رابین نامی. بعد از 10 هزار سوال اولش درباره سیگار، از تریاک پرسید. به نظر های  می آمد. اینجا کی نیست؟ من توی کله ام همه اش این بود که چافوی میم تو کیفم هست؟ به اندازه کافی قوی هستم که کتکش بزنم اگر خواست حمله کند؟ بعد درباره کلید اتاق پرسیدم که با تعجب و دلخوری گفت که چرا باید اتاق قفل باشد درش و کی ها می خواهم در را قفل کنم. روز یا شب؟ آیا من فوبیا دارم؟ وقتی هم که گفتم با استادم برای قرار داد می آیم گفت باید بیشتر فکر کند 
  بعد همه امروز به این فکر می کردم که چرا سخت شده زندگی و بعد مثل زال در آرزوی سیمرغ چند بار میم را صدا کردم. البته که نیامد. بعد دیدم دارم زندگی ام را دراماتیک می کنم. چرا؟ برای جلب ترحم خودم. لابد برای این که بعدها بتوانم خودم را آزار دهم. چه می دانم مگر کم مشکل ذهنی و روانی دارم. همه را ریختم تو چمدان تا اینجا. امروز می گویم مشکل، فردا حتما  می شود سند محکمی بر پیچیدگی های افکار فلان من.هرگز تباید برای برچسب زدن عجله کرد
رابین امروز میل زد و گفت نمی تواند مرا به عنوان هم اتاقی بپذیرد. مهمترین دلیلش هم این بود که من نگفتم که از بوی سیگار بدم می آید.بقیه دلایل از نظرش انقدر مهم نبودند که گفته شوند

Sunday, January 1, 2012

7

میم به صاحبخانه می گوید خانم هاویشام. چرا؟ چون خانم هاویشام توی کله ما خانم بدی است که آدم ها را رنج می دهد البته در پایان داستان ما می فهمیم که طفلک هاویشام خود رنج بسیاری از معشوق جفا کار برده است. آیا ما باید بدبختی خود را تسری بدهیم؟ نه بایدی وجود نداردو ترجیح من این است  که نبایدی وجود داشته باشد حتی. در هر صورت من باید در یافتن خانه عجله به خرج دهم. و البته به نظر نمی رسد این خواسته تنها از سمت من باشد. گاهی آدم خودش را برای اتفاق های غیر منتظره آماده می کند. این بدین معنی است که منتظر آن اتقاقات است. چیزی که آدم باید یاد بگیرد این است که پیش بینی اتفاقات غیر منتظره مسخره است و همین. 
هوا ابریست و من با خودم کلاه نیاوردم. به جز یک کلاه بسیار گرم نیمه کمونیستی. فقط سیبیل کم دارم با آن. از روزی که آمدم می خواهم مقاله بخوانم. می شود؟ نه اصلا. برای اینکه هنوز اینترنت پرسرعت هیجان زده ام می کند. دیگر چه هیجان زده ام می کند؟ اینکه لازم نیست هر روز برم توی سایت صرافی آبان قیمت سکه و دلار را چک کنم و هی حساب کنم اگر حقوقم را به جای این هفته، آن هفته می دادند من می توانستم برای عروسی خواهرم سکه بخرم ولی حالا نه. چرا؟ چون من یک کارمند معمولی با حقوق معمولی بودم که زندگی معمولی نداشتم. فقط این ها بود؟ نه هزارتا چیز دیگر بود که بس که تکراریست رغبت نمی کنم به نوشتنش.
شب سال نو، آسمان خیلی زیبا بود. آتش بازی و این ها.یک سالی بیاید این ها برای من معنی داشته باشد.