Tuesday, January 10, 2012

10

سابق براین؛ تیترها را دوست داشتم. تصاویر را. یک تپه ایی در ییلاق بود پر از گیاهان تیغ دار و فلان. ولی قشنگ بود و آدم دوست داشت به خودش که ولو شده تو شیب تپه، نگاه کند. حالا اینکه توی باسن آدم از فرط تیغ و تلو سوزن سوزن شود مشکل راوی نیست. آدم خوشبختی هستم. هر باسنی سوزن های خودش را دارد. آدم خوشبختی هستم چون همیشه از بالا نگاه کرده ام به خودم. دلیل بیشتر، بلکه همه بدبختی هایم. حتی امروز هم که از دوچرخه پرت شدم داشتم به تصویر خودم از بالا نگاه می کردم. برای همین قبل آن که  پاشم و خودمو جمع و جور کنم زدم زیر خنده. به هر حال کل ماجرا شوخی است. غیر از این نیست. گاهی حتی وسط گریه هایم هم می دانم چیز خنده داری اتفاق افتاده. من چرا پرت شدم از دوچرخه؟ چون رسم است. همیشه رسم بر این بوده که من دوچرخه جدید را این طوری پاگشا – کلمه اش همین است؟ پاگشا؟ در هرحال- کنم. مثلا توی نه سالگی ام از روی تراس خانه شیرگاه افتادم و توی هجده سالگی ام – چون خانه های شهری چنان تراس وسیع و بازی ندارند و پارکینگ دارند به جایش، لابد- خودم و دوچرخه را کوبیدم به ستون پارکینگ. جدا، چرا پرت شدم؟ روی دوچرخه بودم، پشت چراغ قرمز. بله اینجا دوچرخه ها خیلی مهمند. موبایلم زنگ خورد، چراغ سبز شد. ندارم مهارت انجام دو تا کار باهم. تو بگو تصمیم گیری ساده. راه افتادم و تلفن را جواب دادم و خوردم زمین و توی گوشی گفتم من همین الان خوردم زمین، بعدا بهت زنگ می زنم. به طور معمول، شخصی که روی زمین است، مردمی را می بیند که موبایل به دست بالای سرش جمع شده اند و دارند فیلم می گیرند. من دیگر توی آن زندگی معمولی نیستم. سه چهار نفر آمدند سمتم و حالم را پرسیدند و دوچرخه ام را بلند کردند و دادند دستم. باید توی دست آدم دست آدمی که دوست داری باشد، ساقه علف باشد، نخ بادبادک باشد. فرمان دوچرخه هم خوب است.
سیستم عاملم توی دفتر مک است. نگاهش که می کنم یاد استاتوس های فیس بوک رفقا درباره استیو جابز می افتم لبخند می زنم. 

No comments:

Post a Comment