Monday, January 2, 2012

8

دیروز رفتم دنبال خانه جدید. خانه در محله اوست بود و نام چندان نیکی نداشت. این را خانم هاویشام در ایام شادکامیش گفته بود به من. ولی محله از توی گوگل مپ تمیز و خواستنی به نظر می آمد. خلاصه اینکه شب بود بیابان بود زمستان بود. بوران بود . سرمای فراوان بود البته مردهای هراسان هم بود وقتی که رفتم خانه را ببینم. درفضا بوی خاصی پراکنده بود که به سرعت عادی شد برایم. اتفاق معمولی که در این مواقع می افتد این است که از میان چهارتا دری که کنار هم هستند، آن که مخروبه و زشت است در ِ خانه مورد نظر است. خانه مذبور حتی بوی عجیب تری می داد.  بوی ترشی و شیرینی و ماندگی و چه و چه. نامرتب و کثیف. خود صاحبخانه عجیب تر، رابین نامی. بعد از 10 هزار سوال اولش درباره سیگار، از تریاک پرسید. به نظر های  می آمد. اینجا کی نیست؟ من توی کله ام همه اش این بود که چافوی میم تو کیفم هست؟ به اندازه کافی قوی هستم که کتکش بزنم اگر خواست حمله کند؟ بعد درباره کلید اتاق پرسیدم که با تعجب و دلخوری گفت که چرا باید اتاق قفل باشد درش و کی ها می خواهم در را قفل کنم. روز یا شب؟ آیا من فوبیا دارم؟ وقتی هم که گفتم با استادم برای قرار داد می آیم گفت باید بیشتر فکر کند 
  بعد همه امروز به این فکر می کردم که چرا سخت شده زندگی و بعد مثل زال در آرزوی سیمرغ چند بار میم را صدا کردم. البته که نیامد. بعد دیدم دارم زندگی ام را دراماتیک می کنم. چرا؟ برای جلب ترحم خودم. لابد برای این که بعدها بتوانم خودم را آزار دهم. چه می دانم مگر کم مشکل ذهنی و روانی دارم. همه را ریختم تو چمدان تا اینجا. امروز می گویم مشکل، فردا حتما  می شود سند محکمی بر پیچیدگی های افکار فلان من.هرگز تباید برای برچسب زدن عجله کرد
رابین امروز میل زد و گفت نمی تواند مرا به عنوان هم اتاقی بپذیرد. مهمترین دلیلش هم این بود که من نگفتم که از بوی سیگار بدم می آید.بقیه دلایل از نظرش انقدر مهم نبودند که گفته شوند

No comments:

Post a Comment