اینجا خانه ها عموما پردهایی به آن شکل ندارد و من چشمانم مدام توی خانه مردم می گردد. زشت هست کارم به گمانم . من از جایی می آیم که جلوی پنجره ها دیوار است. خانه ها پرده ندارد و من گاهی از آن چیزهای غریبی که می گذارند روی تاقچه، تعجب می کنم زیاد، عروسک پر زرق و برق، مجسمه های گچی بنجل، ماشین اسباب بازی پلاستیکی. این ها نباید پشت شیشه پنجره مردم باشد؟ من فلان خورده باشم نظر بدهم. به من چه. گل، پشت پنجره ها گلدان هست. ارکیده نسبتا محبوب است، پنجره من گلدان ندارد هنوز، هنوز برای این است که دوست دارم گلدان داشته باشم من هم.
پارادیازو اولین تجربه کلاب در اینجا بود، اگر نخواهم کافه کوبای استانبول را در نظر بگیرم که بیشتر شبیه باری بود که ملت تویش می رقصیدند که البته از اسمش هم معلوم است. پارادایزو یک ساختمان بسیار وسیع با سقف بلند است. آن طور که آیریس می گفت اینجا قبلا کلیسا بوده، بعد در سال هرار و نهصد و فلان دیگر کلیسا نبوده و کم کم طی یک فرآیندی که برایم توضیح داد و من حال (و سواد) نوشتنش را ندارم اینجا تبدیل شده به نایت کلاب و کنسرت هال. ورودی کلاب، 8 یورو بود که رقم نسبتا معقولی هست. در ورودی می توان کت و کیف را به امانت گذاشت و برچسب گرفت. به ازای هز ایتم 1.5 یورو که اصلا معقول نیس-مثلا من دفعه بعد بی کت و کیف می روم آنجا- قصه این است که تو می دانی وسایلت کجاس و این خوب است. صف مرتبی هم برای این کار بود. من دوباری صف را به هم زدم. یک بار برای اینکه گوشی ام را بردارم از کیفم و یک بار پولم را و هر دو بار مردم را هل دادم . چون آبجوهای پیاپی مرا کمی درانک کرده بود و فک می کردم برای من که برچسب دارم، بودن در صف مسخره است. دسشویی طبقه پایین بود، تمیز و نظیف . یک خانم فالگیرواری نشسه بود توی راهروی عریضش، پشت میزی از عود وشمع. روی رومیزی قرمزش هم چن تا کاسه بود برای پول دادن. آیریس چند بار تاکید کرد که لازم نیس پولی بدهم، اگر دلم خواس فقط. دلم نخواس. اینه های دسشویی خیلی خوب بود و آدم را قشنگ نشان می داد. طبقه بالا شیره کش خانه بود برای سیگار و فلان. فضای خود سالن شبیه کلیشه فیلم ها بود، یا فیلم ها را از روی ان ها می سارند یا این ها را از رو فیلم. جدای از نورهای رنگی و موسیقی و فضا، از دیدن استادها و پست داک های دپارتمان در حال شلنگ تخته کلی لذت بردم. تنها کسی به دیگران نگاه می کرد من بودم به گمانم. همه می رقصیدن و من ایستاده بودم، نه گوشه ایی که در وسط جمعیت. در انتها چهار صبح یک روز کاری، تماما درانک به خانه برگشتم. با دوچرخه البته. زخمی از زمین خوردن های پیاپی. شهر زنده بود. توی خیابان آدم ها بودند. شهر دارنک و زنده بود.
موهای پشت لبم در آمده، فقط سه شنبه ها که دانشجوهای ایرانی را می بینم، با موچین پر رنگ هایش را برمی دارم تا هفته بعد. موهایم جانوران سرکشی شده اند، هر دسته به راهی و همه به بی راهی. به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند. من خوبم..
یک روزی چمدانم را باز م کنم و هر چه عقده و کمبود آوردم اینجا با خودم، بریزم توی اقیانوس و کاپیتان هواپیما داد بزند: دِ پدر سگ درو ببند، سوز می آد. نمک رفته زیر پوستم خروار خروار.
پی نوشت: اینجا یه قصه ایی هس واسه پارادایزو. اینجا، ویکی پدیا.
No comments:
Post a Comment