Wednesday, March 7, 2012

14

از پشت اوو پدر مادر ها پیرتر به نظر می رسند. استدلال استقرایی.
برف باریده روی موهای بابا انگار. می گویم چه خبر، نه اینکه بپرسم ها، همین طوری. آداب معاشرت است لابد. بابا می گوید که تازه از شیرگاه برگشتم. بنفشه ها زودتر در آمدند امسال و گوجه سبزها همه شکوفه دادند. این در صدر اخبار است. اگر به مامانی بگویم چه خبر حتما خبر ازدواج و تولد بچه و این ها می دهد بهم. خوب است که تو گذشته ام یک زندگی هست که من می دانم دوسش داشتم. زندگی در باغی که 100 سال است وقت بهار، بنفشه وحشی دارد. من آدم غارم.
یکی از قهرمان های بچگی ما، من و خواهرم، مانفردِ لرد بایرون بود. یک جایی مانفرد می گوید که شادی هایتان، شادی من نبوده و غصه هایتان، غصه من نبوده. نقل به مضمون، خیلی چیزهای دیگر هم می گوید. برداشت آزاد من از حرفای مانفرد گاهی آدمی می سازد از من که نمی خواهد حرف بزند یا می خواهد انقدر حرف بزند که معلوم نشود چی هس پشت حرف هایش.
یک روزی برگردم به غارم. برگردم بنشینم روی طاقچه پنجره. دست دراز کنم و ازگیل بچینم. قبل آن که تلار را تبدیل به زباله دان کنند و توی میدان های کوچک روستا مجسمه های مبتذل گچی لاله نصب کنند.

No comments:

Post a Comment