بابا همیشه قصه های بیرون را طوری تعریف می کرد که آدم نرود دنبالش را بگیرد. کمونیست ها طرفدار سوزنبانی بودند که زن و بچه اش را در تصادف با قطار از دست داده و یلیام تامپسون، یک نوع پرتقال پیوندی بود که سال بعد قرار بود بکاریم توی باغ. دنیا به نظرم آخر داشت و من همیشه به آخر دنیا فکر می کردم. می نشستم در ایوان رو به شالیزار و به دورها که شبیه آخر دنیا بود دقایقی طولانی نگاه می کردم. برای من یک که جا نشستن شکنجه بود ساعت ها بود البته. انگار توی یک جزیره زندگی می کردیم. ارتباطم با مدیا تنها خاله صاد بود و روزنامه اطلاعات، صفحه حوادث بیشتر. کتاب مدیا نبود. خبر از بیرون نمی آورد. آن بیرونی که الان داشت اتفاق می افتد. خاله صاد هم سالی دوبار بیشتر و کمتر می آمد. حرف هایش فرق می کرد با دور بری ها. بیشتر منتظر بود من بزرگ شوم تا خودم بفهمم. حرف اصلی اش هم این بود که هر چه توی کتاب ها هستند باور نکن. باور می کردم و نمی کردم. همه چیز می خواندم آن موقع ها از کتاب های احمد محققی که تویش آدم ها توی صف نانوایی هم را می دیدند و عروسی می کردند و بعدش هم را پاره می کردند تا اتوبیوگرافی روسو که باهاش هم ذات پنداری می کردم. توضیح المسائل جلد قرمز امام به مثابه روش زندگی و پلی بوی تا آن سری چهار جلدی" به من بگو چرا" که خیلی از سوال هایش، معنی نداشت که دریاچه قو چی هست مثلا که نویسنده اش محل سئوال باشد مثلا. آدم فک می کند نادانی سئوال می آورد. خیلی اشتباه است. مدیا نبود و خودم باید می فهمیدم که چه چیزی را خودم دوست دارم. حرف کتاب ها را هم نباید باور می کردم. یک روزی دراز کشیده بودم روبه روی آشپزخانه، پشت به آشپزخانه در واقع، دراز هم نه، سرم روی بالشت، پایم رو دیوار.داشتم به سایه پاهایم نگاه می کردم. مامانی داشت غذا درس می کرد و آواز می خواند. یعنی حالش خوب بود. آخرین کتابی که خوانده بودم از مطهری بود درباره حجاب و این ها. مذهبی بودم زیاد آن موقع. بعد انگار وحی شده باشد به من. گفتم تو فک می کنی واقعا خدا وجود داره؟ با مامانی بودم." نگی دیگه اینوها، هرکی گفته نابود شده، بدبخت شده". اول های نوجوانی بود و من آلردی احساس بدبختی می کردم. بیشتر و کمترش مهم نبود. از این بدبخت تر نمی شدم.
من قاضی هستم. روی آدم های فیک بالا می آورم. کی تشخیص می دهد کی فیک است؟ من. این آدم هایی که کتاب را خودشان کشف نکردند، مدیا تغذیه شان کرده، آدم هایی که بی خدایشان محصول تفکر نیست، آدم هایی که موسیقی شان، ادبیاتشان، شخصیت شان کپی هست مرا عصبی می کنند. آدم ضعیفی هستم. از اریک امانوئل اشمیت متنفرم چون ایده یکی از کتاب های تحسین شده اش کاملا از ژاک و اربابش کپی شده، هیچ جا هم رفرنس نداده. حافظ را کمتر دوست دارم، چون چند تا مصرع هست توی دیوانش که قبلش سعدی گفته. بله من خودم پیش هر کی نشستم توی مدرسه رسم الخطش را دزدیم ولی دست خطم جز افتخارتم نیست.
قضاوت آدم را حقیر می کند. آدم را جزیی نگر می کند. گاهی می خواهی طرف را مجازت کنی. سرش را بکوبی به دیوار که بابا خفه. جاده خطرناکی هست. از یک جایی به بعد چون زیاد قضاوت کردی دچار این حس می شوی که درست هست حرف هات. بعد درها را به روی اطلاعات بعدی می بندی. بس که اطمینان داری به قضاوتت، بس که کارت درست بوده. بزرگترین نقطه ضعف آدم، نقطه قوتش هست در واقع.
یک آدم کینه توز هست در من. از آن ها که دوست دارد حق آدم ها را بگذارد کف دسشان. فکر کنم زیاد حبسش کردم. بیاید یک کمی زندگی کند. همه آدم های بالا، من هست به جز آخری. ها ها پارادوکس منطقی.
No comments:
Post a Comment