مادر آیریس در موزه آن فرانک کار می کند. اولین جمعه های کریتریون، کافه محبوب بچه های دپارتمان بود. آیریس از ایران فقط جدایی نادر از سیمین و دوس دختر ایرانی یکی از پست-داک ها را می دانست. همین ها هم زیاد بود. سئوال سوم بعدِ از کجا اومدی و چقد اینجا فرق داره با جایی که بودی، این بود که کجاها رفتی تا حالا؟ من هیچ جایی نرفته بودم هنوز. به آیریس گفتم که اما خیلی دوست دارم که خانه آن فرانک را ببینم چون چند روز قبلش خیلی اتفاقی فهمیدم که اینجاست. آیریس هم گفت که مادرش آن جا کار می کند و می تواند ترتیب بازدید مجانی ما را بدهد.
موزه، چیز زیادی برای نمایش نداشت، یک خانه قدیمی و معمول داچ بود. پناهگاه آن فرانک و خانواده با یک درب که در حقیقت یک کتابخانه بود، از کل خانه جدا می شد و ویوی خیلی زیبایی داشت. البته پرده ها سیاه و بسیار ضخیم بود قاعدتا برای استتار و این ها. جذاب ترین قسمت موزه، دیوارهای اتاق آن فرانک بود. پوسترها و عکس های قدیمی. در داخل موزه هم فیلم های کوتاهی از زندگی آن فرانک و مصاحبه های کوتاه ترتیب داده بودند. یک جایی هم نسخه های ترجمه شده خاطرات آن فرانک به زبان های مختلف از جمله فارسی و عربی را گذاشته بودند توی ویترین. انتهای موزه، فیلم های کوتاهی درباره ی نژادپرستی و اسلام ستیزی و این ها پخش می شد و از ببیندگان نظرخواهی می کرد. در انتهای نتایج رای هایی بازدید کنندگان موزه، نمایش داده می شد. نتیجه برای یک فیلمی درباره رفتار تبعیض آمیز پلیس با رنگین پوستان، 48% رای موافق بود. به طور کلی چیدمان موزه طوری بود که می شد تا حد زیادی برای آدم های قصه احساس تاسف کرد. یک جایی من گفتم که ممکن است این یک قصه باشد فقط و این ها ولی من مطمئنم یک جایی در یک جنگی این اتفاق برای بچه ایی، آدمی افتاده و این غم انگیز است. آیریس کاملا آزرده شد از حرفم که she was real و کریس گفت Now, you are like your government .
آن فرانک همیشه مرا می برد به کودکی ام، میان علف ها و سایه درختان نارنگی. آن روزی که کتابش را خواندم و شبش که شروع کردم به نوشتن خاطرات خودم.
No comments:
Post a Comment