Tuesday, March 13, 2012

15

 آدم کم حرفی هستم، توی حرف زدن تنبلم اما جمله ها همین طور قطار می شوند و روی ریل­های نامرئی طی طریق می کنند و سر از کجا و ناکجا در می آورند. بعد پر حرف به نظر می آیم. مثل وقتی که توی دستم دستکش و کیسه خرید است و کلید می افتد از دستم، یا دوچرخه می افتد روی دست و بالم. همیشه توی خودم لبخند زده ام به خودم. خندیده ام گاهی بلند حتی. توی فیلم کلافه ایی زندگی می کنم. آن وقت ها که کار می کردم، شلوغ ترین میز، میز کار من بود. الان هم همین طوری است. تو کودکی از همه ی خط ها بیرون زده ام، گلدان را بالای اسب کشیده ام، اسب را توی رودخانه. مامانی می گفت و می گوید من بی نظمی را دوس دارم. من بی نظمی را دوس دارم؟ من تعریفی دارم از آن؟ من دوست ندارم توی یک برنامه ایی باشم مرا مضطرب می کند اصلا، همین که می دانم فلان روز باید فلان جا بروم می شود مثل کابوس، حالا بگو فلان جا، کنسرت داریوش در لاهه باشد حتی. برنامه ایی که توی تقویم نوشته شده باشد ساعت و مقصدش، مرا نا آرام می کند. یک حرفی که شنونده منتظر یک قصه ایی هست از تویش، هر قفلی که منتظر کلیدی است –بار اروتیک ماجرا- مرا می ترساند. مرا مستاصل می کند. حتما یک سندروم فلانی هم برایش تعریف شده در علم روانشناسی. حالا من برچسب ها را نمی خواهم. من آدم ها را توی ظرفی نمی ریزم، نریخته ام تا حالا. منظورم این است که چون دزدی نمی کنم لطفا کسی از من دزدی نکن. خوبی بن بست این است که آدم می تواند بشیند در کنج امنش و تکان نخورد برای مدت طولانی.

No comments:

Post a Comment