Friday, March 16, 2012

16

یه قسمتی از اتاق هس که می شه پنجره رو تا نیمه باز کرد و رو به کانال سیگار کشید. انگار که ساخته باشمش. لیوان چای کنارم. کتاب ندارم، هیچی. روزها خوب کار نمی کنم. وسط کد نویسی می زنم به صحرای کربلا، می روم تو فکر و خیال و فیس بوک و پلاس و گودر، بعد که برمی گردم شب شده و باید برگردم خونه. بعدش می آیم زیر پتو و با موبایل گاردین و نیچر می خوانم به خیال خودم.
همسایه ی هلندی رفته و یک ایرانی آمده جایش. از آن هایی که بدون دعوت می آیند تو اتاقت و همان اول ازت می پرسند برنامه ات چیه  کلا برا زندگی. بابا بذار اول من اسمت را یاد بگیرم، دوبار صدایت کنم، بعد. معاشرتش این طوری هست. گاهی سعی اش را می بینم تو ارتباط برقرار کردن دلم می سوزد حتی. از بالا که نگاه کنی بدمن ماجرا هستم. بعد امروز گورکا، همسایه ی دیگرم آمد پیشم با کمی پریشانی و پرسید من می دونم که این یارو جدیده گی هس یا نه؟ چون اون طوری که حرف می زنه یا لمس می کنه معذبش می کنه. منم گفتم فک نکنم ولی سخت نگیره و به جای اون دختره پیشخدمت کافه کوبا که بش پا نمی ده شانسشو با این آزمایش کنه، شاید اونم (گورکا) گی هس و هنوز نمی دونه. اونم  سرشو خاروند و گف شاید.
خواب دیدم، خواب بچگی ها. قرار است فوتبال بازی می کنیم. تو هم هستی. قبل یارکشی پریدم از خواب. 
به خودم می آیم و می بینم چیزی ندارم. جهالت است اسمش. 

No comments:

Post a Comment