Friday, August 17, 2012

25


ننا برادری داشت که ما حاجی دایی صدایش می کردیم. کلاه بره بر سر، تابستان و زمستان. مالدار بود. پایش هم به طرز عجیبی ذوزنقه بود. به خاطر فرم گالش هایش بود. چوپان بود. از کوه و دره، پایین و بالا می کرد و پایش مدام توی گالش های پلاستیکی و جوراب های شش سیخ پشمی می گشت که آن طور ذوزنقه ایی شده بود. کدام طور؟ بروید خودتان ببینید. پای همه گالش ها همین طور است. کم حرف می زد. حرف های کمش، تعریف از دستپخت صاحبخانه و مهمان نوازی و این ها بود. حداقل آن هایی که من شنیدم این بود. بر عکس ننا که زیاد حرف می زد و از همه چی ناراضی بود، از زن خرچنگال همسایه تا مرغ کرچش. من دلم می خواست حاجی دایی باشم ولی ننا شدم.
یک تمرینی داشتم، برای کمتر حرف زدن. خیلی قدیم ها. صبح تصمیم می گرفتم توی مدرسه بیشتر از 10 کلمه حرف نزنم. تو سرویس مدرسه، جواب سلام بچه ها را با سر می دادم و"زبان بریده به کنجی نشسته". متاسفانه گوشم صداها را می شنید. صداها درباره فوتبال، پیش بینی قسمت بعدی "در پناه تو" و سیاهچاله ها بودند. بعد من وارد می شدم. شما فرض کن که بین من و راوی یک دری وجود دارد. من در را با لگد می شکستم و نه خیر، نه خیر گویان وارد می شدم. غروب های روز تمرین، عذاب آور بود. بیشتر از همیشه حرف زده بودم. شکست های کوچک بزرگتر از شکست بزرگ. به هر حال این یک معادله اثبات شده است که قدر مطلق دو عدد کوچکتر از مجموع قدر مطلق هر کدام است. خوشبختانه این مال اعداد طبیعی هست و برای اعداد موهوی هنوز بدتر است. اگر برای اعداد موهومی بهتر می شد می توانستم یک پیج بزنم در فیس بوک. دل نوشته های موهومی. کمتر حرف نزدن، بخشی از تمرین "آدم دیگری بودن" بود. چرا می خواستم آدم دیگری باشم؟ احتمالا از یک نوع خودشیفتگی ناشی می شود. اه. ول کن.

No comments:

Post a Comment