Monday, August 20, 2012

26


بابا پشت اوو پرسید که نان بیشتر می خورم یا برنج. با نان که هیچ میانه ایی نداشتم اما فکر کردم اگر ببگویم برنج، فکر می کند آداپت نشدم با اینجا. گفتم نون. گفت پس فطریه ات را به نرخ نان می دهم. ای بابا. قدیم ها، دوست داشتم به حرف زن های همسایه گوش کنم. اولی از آزار و اذیت مادر شوهرش می گفت. دومی از شوهر جوانمرگش. سومی از خیاط پارچه خراب کنش. هر کسی نوبتی یک جمله می گفت. هرکسی قصه خودش را. همه به گونه ایی باور نکردنی نوبت همدیگر را رعایت می کردند، وسط حرف هم نمی پریدند و از هر جا که قصه شان بریده می شد ادامه می دادند. در فضیلت شنیدن و گوش ندان. حرف زدن و نشنیدن. 

No comments:

Post a Comment