پنجره زیاد نورگیر نیست. خانه موقت است و چیزهای موقتی آدم را زیاد آزار نمی دهد. واقعا؟ نه، چون آدم نمی داند کی ته نشین می شود. مثلا اگر روغن 100 میلیون سال، بلکه بیشتر در آب مخلوط باشد، بلاخره حل نمی شود؟ به نظر من که می شود. نتیجه تحقیقات هر چیزی می تواند باشد. هیچ شیمی دانی انقدر زندگی نکرده. از صبح فقط قهوه خورده ام، چرا؟ چون رغبت نکرده ام غذا درست کنم. آدم از یک جایی به بعد رغبتش را به فیزیولوژی بدنش از دست می دهد. شاید این هم فسمتی از پروسه تکامل داروین باشد. به درد چرخه نمی خوری لاجرم می اندازدت بیرون و بقا دیگر غریزی نیست. شنیده شده که یک نصفه روز فقط قهوه خوردن به بقای آدمی بسیار صدمه زده. پووف. همه چی در حد اقیانوس. یک گلدان خیلی مصنوعی روی تراس است که به چشم های ضعیف من بسیار هم طبیعی می نماید. مثل خیلی چیزهای دیگر. مثلا باید الان خودم را سرزنش کنم که چشم هایم ضعیف است. نه به ابلفضل. ضعف را اگر از آن ورش نگا کنی می شود قوت.
Saturday, December 31, 2011
Friday, December 30, 2011
5
موزه ها را گذاشتم برای وقتی که دانشگاه باز شد، به امید تخفیف های دانشجویی. از دور دست ها صدای ترقه و آتش بازی می آید. چرا من همیشه کم هستم؟ چرا آدم ها دوست دارند من شکل ظرف هایشان بشوم؟ چرا آدم ها این ظرف ها را توی دستشان نمی بینند؟ باید برگردم به جنگل خودم، کوه خودم، رودخانه خودم. جغرافیا مرا غمگین نمی کند.
جهان هم توی شش روز ساخته شد. فکرش را بکنی انقدرها هم کم نیست برای ویرانی جهانی.
توی راه به 35 سنت اولی بول خوردم. اولی همان oil و بول همان ball است. نوعی شیرینی کشمشی توپی شکل است که در روغن سرخ می شود و مخصوص سال نوست.
Thursday, December 29, 2011
4
با کفش جدیدم رفتم دیدن فامیل، تو یه کافه گرم نشستیم و بلند بلند فارسی حرف زدیم و خندیدیم. دو روز است که تو کفشم روزنامه خیس تپانده ام. پیشنهاده اش مال یکی بود که تو کار فروش کفش بود سابق بر این. با فامیل با لهجه کردی حرف می زدم. چرا؟ چون خانم صاحبخانه کرد است. سه روز کامل هم نگذشته. پیش خودم گفتم حالا که بیرونم از غار گرم و نرمم بروم داتشگاه را پیدا کنم. میانه راه کفش های جدیدم هی به پایم فشار می آوردند. نباید به دردش فکر کرد وگرنه مثل گلوله برفی کوچکی در ابتدای شیب درازی می شود. تباید به درد بها داد. آیا من احساس دلتنگی دارم وقتی از کنار پل های سفید و چوبی رد می شوم؟ نه اسمش دلتنگی نیست. اسمش آرزوی بودن میم اینجاست. بدون من حتی. دلتنگی مال شب هاست. باید پا برهنه برمی گشتم. از خانه زیاد دور نبودم. برگشتم کفش های قدیمی نازنینم را پوشیدم و رفتم شهر نوردی، قبلش هم موزه سکس و ون گوگ را سرچ کردم. از جهت ارتباط واقعا.
چه فایده ، روز کم می آورم. صبح دیر بیدار می شوم. همین امروز انقدر دیر بود که به موزه ون گوگ نرسیدم. به هیچ موزه دیگری هم. به خیلی چیزها نرسیدم از خیلی چیزها هم گذشتم. خودم را برای این پرسش مکرر آماده کرده ام که چرا آمده ام؟ وقت برگشتن از گرسنگی و سرما و جیش از یک Febo دیگر سیب زمینی خریدم و خوردم. در حالی که قبلش اسیدهای معده ام را با تصور زرشک پلو مرغ کره ایی که در خانه قرار است بپزم، ترشح کرده بودم. پس از آن، محتویات کله ام فریب خورد و فکر کرد من واقعا زرشک پلو خوردم و فرمان ترشح اسید را متوقف کرد.
اینجا زیاد تشنه ام می شود.
باد و باران خودشان را می کشانند تا پنجره اتاقم که به تراس کوچکی باز می شود. بعد مدلش طوریست که باید بنشینی روی صندلی تشک قرمزت، چای و نبات زعفرانی یک ورت، مارلبروی قرمز سوپر سر خیابان ور دیگرت. دم دستت کتاب باشد، دفتر باشد، قلم باشد و این ها.
Wednesday, December 28, 2011
3
امروز با صاحبخانه ایرانی ام رفتیم خرید. که اگر شد دوچرخه هم بخرم. خاتم صاحبخانه عقیده دارد که آمستردام شهر دزدان دوچرخه است و بهتر است دوچرخه دست دو بخرم. من اما این عقیده را ندارم. به نظر من دزد دوچرخه در سرزمین دسی کا زندگی می کند. در هر حال دوچرخه مناسبی پیدا نکردیم به جایش 5 کیلو سیب زمینی خریدیم که حملش تا خانه حقیقتا طاقت فرسا بود در بازارچه خرید، ماهی هارینگ خوردم. هارینگ به صورت خام با پیاز خرد شده و خیار شور شیرین سرو می شود.
هنوز بلد نیستم کلمه ها را جفت کنم کنار هم جمله بشود و این چشم ها به زور باز است.
Tuesday, December 27, 2011
2
خانه در طبقه چهارم است. آسانسور ندارد و پله هایش جیرجیر می کتد وقت آمد و شد. فشار آب زیاد نیست. حمام خوب از مهمترین چیزهایی است که باید قدرش را دانست. همیشه در حمام-های غریبه هوم سیک شده ام. بعد ِحمام هم التیام یافتم. از اتاق کوچک خود راضی ام. اگر چه خیلی موقت است. امروز رتردام را گشتم و کمی آمستردام. نباید مقایسه شان کرد با ایران. مقایسه خوب نیست. دلِ آدم ریش می شود از جایی که ایران می توانست باشد و حالا نیست. مثل طفلی رها شده در عن و گه خودش. به هر حال اینجا آدم و حیوان و درخت و دریاچه و نیمکت و دوچرخه در کنار هم زندگی می کنند. مشاهداتم تکراریست. شخص مهم در خیابان عابر پیاده است. همه برایش می ایستند ماشین و دوچرخه و اتوبوس.
غذا ارزان نیست، زیاد هم گران نیست. امروز سر راه ِ گمشده ام، که خسته و گرسنه بودم رفتم Febo سیب زمینی و کیپو خوردم با 4.5 یورو. کیپو ساندویچ کوچکی بود با پیاز، مرغ و گوشت و کمی کاهو، از قیافه و سر و شکل شبیه به آنچه پیشتر در میدان استقلال استانبول خورده بودم. سیب زمینی بنا به درخواست مشتری با سس قرمز، سس مایونز و سس دیگری که نمی دانم سرو می شود. سس مایونزش چرب تر و زردتر از معمول ایران است. وعده غذایی ناهار سرد و شام گرم است. مردم استرس ندارند و این تنها نکته عجیب خارج است.
Monday, December 26, 2011
1
سابق بر این بلد بودم حرف بزنم. کلمه ها به هم می پیوستند و اینها. پدرم مرا دن کیشوت صدا می کرد. ناراضی نبودم. هیچ کس بدش نمی آید یک کتاب دو جلدی قطور ترجمه محمد قاضی باشد. حالا دقیق نمی دانم. بعضی ها شاید خوششان نیاید. اما من خوشم می آمد. الان دیگر دن کیشوت نیستم. یک جنگجو فقط تا وقتی در خانه کنار شومینه است می تواند به رویای جنگ فکر کند. درمیدان جنگ است که خیال بافی ها رخت می بندند
اینجا کمی سرد است و مردم تا گشنه شان شود غذا نمی خورند.
Subscribe to:
Posts (Atom)