Monday, December 26, 2011

1


سابق بر این بلد بودم حرف بزنم. کلمه ها به هم می پیوستند و اینها. پدرم مرا دن کیشوت صدا می کرد. ناراضی نبودم. هیچ کس بدش نمی آید یک کتاب دو جلدی قطور ترجمه محمد قاضی باشد. حالا دقیق نمی دانم. بعضی ها شاید خوششان نیاید. اما من خوشم می آمد. الان دیگر دن کیشوت نیستم.  یک جنگجو فقط تا وقتی در خانه کنار شومینه است می تواند به رویای جنگ فکر کند. درمیدان جنگ است که خیال بافی ها رخت می بندند  
اینجا کمی سرد است و مردم تا گشنه شان شود غذا نمی خورند.

No comments:

Post a Comment