Thursday, December 29, 2011

4

با کفش جدیدم رفتم دیدن فامیل، تو یه کافه گرم نشستیم و بلند بلند فارسی حرف زدیم و خندیدیم. دو روز است که تو کفشم روزنامه خیس تپانده ام. پیشنهاده اش مال یکی بود که تو کار فروش کفش بود سابق بر این. با فامیل با لهجه کردی حرف می زدم. چرا؟ چون خانم صاحبخانه کرد است. سه روز کامل هم نگذشته. پیش خودم گفتم حالا که بیرونم از غار گرم و نرمم بروم داتشگاه را پیدا کنم. میانه راه کفش های جدیدم هی به پایم فشار می آوردند. نباید به دردش فکر کرد وگرنه مثل گلوله برفی کوچکی در ابتدای شیب درازی می شود. تباید به درد بها داد. آیا من احساس دلتنگی دارم وقتی از کنار پل های سفید و چوبی رد می شوم؟ نه اسمش دلتنگی نیست. اسمش آرزوی بودن میم اینجاست. بدون من حتی. دلتنگی مال شب هاست. باید پا برهنه برمی گشتم. از خانه زیاد دور نبودم. برگشتم کفش های قدیمی نازنینم را پوشیدم و رفتم شهر نوردی، قبلش هم موزه سکس و ون گوگ را سرچ کردم. از جهت ارتباط واقعا.
چه فایده ، روز کم می آورم. صبح دیر بیدار می شوم. همین امروز انقدر دیر بود که به موزه ون گوگ نرسیدم. به هیچ موزه دیگری هم. به خیلی چیزها نرسیدم از خیلی چیزها هم گذشتم. خودم را برای این پرسش مکرر آماده کرده ام که چرا آمده ام؟ وقت برگشتن از گرسنگی و سرما و جیش از یک Febo دیگر سیب زمینی خریدم و خوردم. در حالی که قبلش اسیدهای معده ام را با تصور زرشک پلو مرغ کره ایی که در خانه قرار است بپزم، ترشح کرده بودم. پس از آن، محتویات کله ام فریب خورد و فکر کرد من واقعا زرشک پلو خوردم و فرمان ترشح اسید را متوقف کرد.
اینجا زیاد تشنه ام می شود.
باد و باران خودشان را می کشانند تا پنجره اتاقم که به تراس کوچکی باز می شود. بعد مدلش طوریست که باید بنشینی روی صندلی تشک قرمزت، چای و نبات زعفرانی یک ورت، مارلبروی قرمز سوپر سر خیابان ور دیگرت. دم دستت کتاب باشد، دفتر باشد، قلم باشد و این ها.

No comments:

Post a Comment